07 اسفند 1398
لیلا لیلا هم که عمرش ب دنیا نبود انگار جای خالی مادر و پدر رو حس میکرد.و میدونست ک کسی ک بهش آب و غذا میده ؛دیگه نیست ،اونم طاقت نیاورد و یک سال بعد از فوت پدر و مادرش،فوت کرد. و همون تصویری ک از بچگی هاش توی ذهنمون مونده بود،قاب شد کنار عکس پدر و… بیشتر »
نظر دهید »
07 اسفند 1398
لیلا و لیلا بعدازچندین سال به هوش اومد اما کسی رو نمیشناخت و حرفی نمیزد.باور اینکه اینهمون لیلای شاداب و بازیگوش بود؛برامون سخت بود. دیگه ما رو نمیشناخت و سکوتی ک با بودن در کنارش ازش بهره میبردیم. عمه زیاد طاقت نیاورد و همراه با شوهرش هردو فوت شدن. و… بیشتر »
07 اسفند 1398
لیلا اونقدر مشغول بازی میشدیم که ساعت و وقت، یادمون میرفت.اونقدرمهربون بود که بچه های کوچه هم مجذوبش میشدن. همین اخلاقش بود ک ما رو هم خونه اونا میکشوند. خلاصه لیلا با یه دیوانگی یه آدم که قصد دزدی از کیف لیلا روداشت و وقتی لیلا متوجه اونطرف شد وکیفش… بیشتر »
07 اسفند 1398
لیلا لیلا تقریبا همسن و سال خودم بودولی ی چند سالی ازمن بزرگتر بود . من از همه رونده های فامیل کوچیکتر بودم برای همین وقتی لیلا میومد خونه آقا بزرگم ،به محض اینکه مامانش و خانوادش وارد حیاط میشدن،لیلا بدو به خونه ما میومد. یعنی فقط دم دردیده میشد و… بیشتر »
07 اسفند 1398
زندگی ما ادمها مثه زندگی میوه ها روی درخته ! میوه وقتی به شاخه درخت وصله پرثمر میشه و به چشم میاد . ووقتی دیده شد چیده میشه توسط صاحب باغ . انسانها هم تاوقتی تو دنیاهستن بایدخوب عمل بیان و تودنیا دیده بشن وقتی خوب دیده شدن چیده میشن ! یکی میشه شهید… بیشتر »