عارفی که سی سال مرتب ذکر می گفت:
استغفر الله!
مریدی به او گفت:
چرا این همه استغفار می کنی
ما که از تو گناهی ندیدیم.
جواب داد:
سی سال استغفار من به خاطر یک
الحمد لله نابجاست!
روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته
پرسیدم:
حجره من چه؟
گفتند: مال شما نسوخته…
گفتم: الحمدلله…
معنیش این بود که مال من نسوزد
مال مردم به درک!
آن الحمدلله از سر خودخواهی بود
نه خداخواهی
چه قدر از این الحمدلله ها گفتیم و
فکر کردیم شاکریم…؟!
____🌸
__🌸🌸🌸_____
سرش را پایین برد، دقیقا کنار گوش عبدالکریم و آرام زمزمه کرد: «مادر! میگن شهید عزیزترین بندهی خداست، هر چی از معبود بخواد استجابت میشه، ازت میخوام که پیش خدا واسطه بشی تا منم به آرزوم که شهادت برسم» سرش را بالا آورد هر کسی که آنجا بود گریه میکرد. کمرش را راست کرد، کسی نباید عجز مادر شهید را ببیند. همان موقع که خبر رسید عبدالکریم در درگیری با ضد انقلاب به شهادت رسیده با خودش قرار گذاشته بود که قوی باشد.
هوا سرد بود، برف آرام آرام میبارید خانه پر بود از پاسدارها و بسیجیهایی که بعد از خاکسپاری عبدالکریم آمده بودند برای عرض تسلیت. دلش شور میزد. نمیدانست که خانه توسط ضد انقلاب محاصره شده. اشکی را که از گوشه چشمم سرازیر بود پاک کرد که یکی فریاد کشید:« پاسدارها و بسیجیها رو تحویل بده تا جونتون در امان باشه.» حنیفه با شنید صدا از جا بلند شد. خشم تمام وجودش را پر کرده بود. ولولهای میان جمعیت افتاد. داشتند تصمیم میگرفتند خودشان را تحویل بدهند تا جان خانواده عبدالکریم در امان باشد. حنیفه اما نمیخواست این اتفاق بیفتد، جلوی در ایستاد تا کسی خارج نشود. یکی از پاسدارها جلو آمد و گفت: « مادر! بذارید بریم، نهایتش شهید میشیم اینطوری جون شما و خانوادتون حفظ میشه.»
حنیفه اما استوار به در تکیه داده بود هر چه توان داشت در صدایش ریخت و فریاد کشید: «بس نبود عبدالکریم من رو پرپر کردید؟ اجازه نمیدم پا به خونه من بذارید.» هنوز حرفش تمام نشده بود که خانه را به رگبار بستند. در چوبی خانه سوراخ سوراخ شد و گلولهها به تن حنیفه نشست. خون از جای گلولهها سرازیر شد. عرق سردی روی پیشانیاش نشسته بود.
ضد انقلاب ریختند داخل خانه. حنیفه اما قصد نداشت کوتاه بیاید به سختی از جایش بلند شد و سعی کرد جلویشان را بگیرد آخرین توانش را در صدایش ریخت و گفت: «بیدینها! از خونهی من برید بیرون اینا مهمونای من هستن، دوستای عبدالکریم» دیگر توان مقابله نداشت روی زمین افتاد.
حالا به سختی به دخترش نگاه میکرد که به تبعیت از او به همراه سپاهیها با منافقین درگیر شده بود. درگیری ادامه داشت تا نیروی کمکی رسید. حنیفه هنوز نفس میکشید. خیالش که راحت شد زیر لب خدا رو شکر کرد و چشمانش را برای همیشه بست.
🖇پیوست:
حنیفه رستمی مادر شهید و جانبازی بود که به جرم همکاری و تحویل ندادن پاسدارانی که در خانه اش بودند ناجوانمردانه به دست نیروهای حزب دموکرات کرستان به شهادت رسید.
ای که ندارم غیر درگاهت پناهی…

خدای من…
گاهی فکر میکنم اگر تو نبودی،
چطور دوام میآوردم،
دراینروزگاربینشان…
تو بیصدا میآیی،
و بیآنکه چیزی بگویی،
آرامم میکنی…
#پندانه
مواظب باش میخی را تکان ندهی
گویند: روزی ابلیس خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر
نقل مکان کند، خیمهای را دید، و گفت:
اینجا را ترک نمیکنم
تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.
به سوی خیمه رفت و دید گاوی به
میخی بسته شده و زنی را دید
که آن گاو را میدوشد،
بدان سو رفت و میخ را تکان داد.
با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت.
مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی
شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت.
شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد.
سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!!
فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟!
ابلیس گفت:
کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.
بیشتر مردم فکر میکنند کاری نکردهاند، در حالی که نمیدانند چند کلمهای که میگویند و مردم می شنوند، سخن چینی است.
مشکلات زیادی را ایجاد میکند.
آتش اختلاف را بر میافروزد.
خویشاوندی را بر هم میزند.
دوستی و صفا صمیمیت را از بین میبرد.
کینه و دشمنی میآورد.
طراوت و شادابی را تیره و تار میکند.
دلها را میشکند.
بعدا کسی که اینکار را کرده فکر میکند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است!
قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش !
مواظب باش میخی را تکان ندهی
گاهی خدا تلاش میکنه
چیزی رو بهت نشون بده
که تو معنی این سختیا رو بفهمی
در برابر مشکلاتی که به تو میرسه
صبر کن…!✨
اگه توی شرایط سخت قرار گرفتی
صبور باش و امیدوار
مطمئن باش اتفاقاتی رخ میده
که متعجب میشی🍃
وَاصْبِرْ عَلَىٰ مَا أَصَابَکَ
سورهیلقمانآیهی17
#خدا
آغوشیجزآغوشِحسینمارا
درآغوشنگرفت . !
مۍگفت..
خدایامننمیدونمچجوریـے
بابندههاتتامۍڪنـے،
ولـےبہایننتیجہرسیدم
ڪہهرڪسـےروبیشتردوسدارۍ
بیشتربہامامحسین(؏)
مبتلاشمۍڪنـے(:
#آقایاباعبدالله با قلبهامون کاری کن که
اگر بی همگان به سر شود، بی تو به سر نشود. ممنون.
یا اباعبدالله ماذا أفعَلُ حینَ إشتیاقٍ الیک؟
یا اباعبدلله چه کنم وقتی دلم برایت تنگ میشود…💔
#قشنگیات_عربی
╰┈┈┈┈┈┈┈┈⊰𖢲⊱┈┈┈┈┈┈╯
سَیّدی یا أبا عبدِاللهِ،
أَیُعقَلُ أنْ تَضیقَ سَفینَتُکَ بِأهلِ الوَجعِ والتَّیه؟
وأنتَ الّذی اتَّسَعَ قلبُهُ لِمَن ضاقَتْ بهِ الأرْضُ والسماء،
وأنتَ الّذی تُؤوی القلوبَ المکسورَةَ کأنَّکَ وطنُها…
مولای من، ای اباعبدالله…
آیا ممکن است کشتی نجاتت، جایی برای اهل درد و سرگردانی نداشته باشد؟!
تو که دل مهربانت، پناه دلهاییست که زمین و آسمان بر آنها تنگ شده؛
تو که برای دلهای شکسته، همان خانهای،
که هیچجا شبیهش نیست…
#قشنگیات_عربی