به شوق نسخه تو دل دادم به بیماری ک دردم را بیارایی
به قلم:سیده فاطمه موسویان https://mahdion73.kowsarblog.ir/
همیشه نیمه شعبان ک میشد پرچم یامهدی اش را آویز درب حیاط میکرداینکار حس خوبی به او میداد بخصوص وقتی که خنده رضایت برلبش مینشست. اما اینبار خانه آپارتمانی این اجازه رانمیداد ک مهمان کوچه شودپرچم! اینبار درخانه خودش ریسه پرچم هارا دوسر هال پذیرایی محکم کرد و پرچم هارا برسرچوب گذاشت و آویزان کرد و سپرد دست باد. وبازهم خنده زیبا بر روی لب ،نقش چشمانش را پررنگترمیکرد.صدای اذان و رقص باد و پرچم یامهدی در مغرب شرعی،زیباست! به قلم :سیده فاطمه موسویان https://mahdion73.kowsarblog.ir/
قسمت دوم خیلی اهل محل میترسیدن ازش،اما اونم کم نمیذاشت تومرام و مردونگی به اهالی محل! اما روزی ک بیرون بود کوچه قرق شده بود،بیرون بودنش واسه ما درد داشت ،تو خونه هم واسه اهل خونه! شب ک سکوت همه جا رو میگرفت صدای کبوترهایی ک توی قفس بودن،فضا رو پرمیکرد! چ صدای عجیبی داشت وازین بابت حیاط پراز قفس کبوتر بود. از دنبال کبوتر دویدن هاش ک کسی از اهالی در امان نبود چون آویزون بود ب دیوار مردم! اهالی هم میرفتن گلایه به مادرپیرو قصه همونجا ختم میشد. اما روزگار اونو وصل کرد به بلند کردن علم عزای امام حسین و راهش ب جایی دیگه رفت. ودیگه راهش حسینی شد. اما معلوم نشد ک چ کسی نفسش رو گرفت تو خونه اش.
به قلم سیده فاطمه موسویان اصل
قسمت اول لات محل بودموقعیکه لات بودن معنی نداشت! همیشه مادرش توگوشش میخوند بشین ی گوشه سرمشق و درست. اما گوشی شنوا نبود.اگه هم بود قابل شنیدن نبود. خلاصه کبوتر های محل رو به خودش اخت بسته بود.دور هوای خونشون گنبدوارمیچرخیدن. دستمال یزدی هم تازگیا ب ست تریپش اضافه شده بود. اما باغیرت بود و جوونمرد.سرکوچه بگیربود اما برای اهل محل داش مشتی بود. خلاصه صب تاشب تومحل میچرخید و غروب ک میشد اینهمه لباس یه دست سرکوچشون جمع میشدن،محل قرارشون همونجا بود. محله امن و امان بود چون به پا داشت.مادرش ک میگفت این آسم من ازدست همینه! ولی یواشکی پشت یخچال مغازه شمسی خانوم میرفت مینشست و نوشابه با کیک میخورد.تگری و دل خنک کن! وای که چه تماشایی داشت این خوردن. پشت بندشم دستگاه آسم رو تو دهنش اسپری میکردومیگفت به بچه هام نگید امرور اینجا بودم!
به قلم سیده فاطمه موسویان اصل
هرکی نادونمو عاقل میکنه خدابیامرزتش مادربزرگم،خیلی روی اخلاق بچه هاحساس بود،بیسواد بود اما همه کاری میکرد تا حریم خانوادش حفظ شه. هر حرف ورفتاری نداشتن.اما همیشه یه جمله میگفت همیشه یادمه؛میگفت خدایا هرکی نادونمو عاقل میکنه،نبخشش! من اول ک شنیدم خیلی خندیدم،اماخیلی معنا،توش بود. کسی که چیزی نمیدونه و تو آگاهش کنی دیگه عقلش دست خودش نیست. خدایا همه رو خودت عاقل نگهدار!
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
آماده رفتن میشوم بیایم سمت وسویت اما چه کنم که دل میخواندت.هیچ نمیداند… خداکند ک راهم بدهند آخزشنیدم ک پشت در نگه میدارند.. گلهای نرگس شهلا را که دسته شده،دست میگیرم و روسری بهمان رنگ رامرتب میکنم زیر چادر راهی میشوم. بخودم میگویم اگر اجازه ندادند داخل بروی پشت درنمان،گلهای نرگس رانشان بده و بگو برای صاحب خانه آوردم؛راه و رسم این است ک مهمان نوازی کنند . نمیخواهم دوباره پشت دربمانم.خسته راهم و نگاهت ای شاه خراسان… بحرمت صاحب گل نرگس و بی پناهی زائر،نگاهمان کن.
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
آرامگاه جان ! بین برج های بلند و ساختمان های سربه فلک کشیده ک انگار اگر بلند نباشند کلاس شهر به هم میخورد،میگذرم . مسیرم گذر از خیابان است،هر سمت خیابان،مجتع های تجاریست ک با رقابت با دیگر مجتمع هاست . ازسرخیابان، زرق و برق های مغازه ها و بازار خودنمایی میکنند.کنارشان درختها،ردیف شده و ب فاصله کنارهم اند،شاخ و برگها هم تا سقف آسمان خوش تراشیده شده اند.لاغر و باریک اندام ! ازحق نگذریم جاذبه دارد،بخصوص باغ ویلایی هایی ک برگهای درختهایشان زیبا نماداده اند ،در و دیوار شهر و خیابان را . غروب ک میشود همه مردم بیرون میریزند و تازه کاسبی شهر شروع میشود و زیباییش را لامپهای شهرداری روشن میکند . اما اذان پخش میشود دراین همهمه بازار،تو فارغ میشوی از هرچیزی ک دیده بودی و دوان میشوی سمت مسجد و آرامگاه اصلیِ جان !
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
جواد است و پسرِ رضا و رضا هم پسرِ امام کاظم . همه دستی در بخشندگی دارند . این بخشندگی ارثیست.همه ارث میبرند و ب توهم رسیده اقا زاده . جودت را بی شک از ضامن آهو شدن پدرت داری و پدرت هم ازبخشش پول ب نیازمند . چ سلسله عجیبیست این خاندان،عجب اعجاز میکنید گویا دم مسیحایی و عصای موسایی هم دارید . با دم مسیحایی و عصای موسایی ،هم زنده میکنید و هم راه گشا میشوید وهم از جودتان میبخشید . خلاصه خاندان موسوی عجب کرامی دارند . اما آقا جان ب ماهم نگاه کنید عمریست چشممان دخیل به پدرتان است …
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
وقتی دستت به قلم شود،ذهنت دیگر آرام نمیشود. همه چیز را خوب نگاه میکنی تا خوب دیده باشی و ب ذهنت بسپری. گاهی دراین بین، تکاپوهای ذهنت آرام میگیرد. ب ذهن ک میسپری باید درجایی مکتوب شود وگرنه همچنان میدود این اسب سرکش. دربندش میکنی تا هم ب کتابت بیاید وهم راه ناپیداشده را درونش بکاوی. ِانوقت ازبین نوشته ها سرنخ جدیدتری میابی ک تا بحال ب ذهنت نرسیده واینبار دستت با کلمات دست ورزی میکند و ب سراغ بازی کلمات میرود و ب میدان میریزد هرچه ک در قید کرده! انوقت نوشته ها آزاد میشوند از قیدوبند و طرح میزنندذهن را ک در تصورت بمانند و ببینی و حتی لمس کنی…