ادمی ک دیگه برنگشت۳
14 بهمن 1398
ماجرای واقعی نسیم خانم ک ازقدیم با خانواده مادربزرگم رفت وآمد داشتند،اونروز به سفارش مادربزرگم راهی خونشون شدیم بعداز چای خوردن،متوجه شدیم ک انگار فراموشی گرفته و باخودش چیزایی زمزمه میکنه. مامانم گفت نسیم خانم چیزی گفتید. نسیم خانم انگار متوجه نشده بود،باخودش صحبت میکرد گفت قرار بود امروز بیاد خودشون گفتن میارنش. ومادرم ازینکه چیزهایی ک شنیده بود داشت به عینه می دید،گفت نسیم خانم خدابزرگه. وبعد ازاینکه گفت عذر بی بی رو بپذیرید نتونست خودش بیاد،استکانهای دورقرمز بازیر استکانهای شیشه ای سبز رنگ رو توی سینی گذاشت و وارد آشپزخونه شد.بعدش زود برگشت و خدافظی کردیم و برگشتیم خونه خودمون. ادامه دارد…3
به قلم سیده فاطمه موسویان اصل