یامهدی بیا و سرجایت بمان تاهمه آرام بگیرند . بیا ب جان اشکهای مادرت … *بیا بخاطر اشکهای مظلومان…صدایشان رامیشنوی آقا… آنروز فلسطین،دیروز عراق،امروز هم مردم مسلمان هند*… آقا بیا و تکه های پازل ریخته بهم جهان را،قشنگ سرجایشان بگذار . خودت بیایی همه چیز خوب چیده میشود،تو ک نیستی هیچ چیز سرجایش نیست . بیا ای قرار دهنده قرارها مهدی جان . صدایمان ب هیچ پارلمان ایجاد آرامش نمیرسد،تنها جایی ک میشناسیم پارلمان آرامش توست آقاجان …
به قلم؛سیده فاطمه موسویان اصل
فاصله زیادی نبود از خونه ما تا سر ایستگاه . اما ازایستگاه تا خیابون آقا رضایی ک میرسیدم تازه راه رفتن شروع میشد ! مسیر آقا رضایی یاهمون حصارک بالا.اولای مسیر همین تصویریه ک میبینید . واسه من ک میخواستم هرروز ایم مسیر رو برم و بیام سخت بود . روز اول وقتی رفتم حوزه الزهرا،اولین نفربودم .(البته واسه من روز اول بود چون غیرحضوری بودم) منتظرشدم ک بیان و در رو باز کنن،ازینکه ب موقع تونسته بودم برسم خوشحال بودم . واردشدم و با حوزه زببایی ک ی حیاط باربک و مستطیل شکل داشت،در حیاط رو به سالن اجتماعات و راهرو ها وصل میکرد.خلاصه اوندوز روز ولادت بود اما دقیق یادم نیست واسه کدوم امام . اما جمله ایکه بانی حوزه توی صبحگاه گفت هنوز یادمه؛اللهم اجعلنی فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید،چقدر اونلحظه حس خوبی داشتم وازینکه تونسته بودم درسمو حتی با وقفه شروع کنم خوشحال بودم.اما همکلاسیهام ک دوره کلاسشون حضوری بود منطق داشتن میخوندن.من غیر حضوری و درسهای لازم رو میرفتم . هنوز تو ذهنم زمزمه میکردم جمله رو،اللهم اجعلنی … رزق اونروز و امشبم دوباره دیدن این ذکر شد.والبته همراه من تو همه لحظه ها …
وقتی کلمات هم بازیشان میگیرد ! مثلا کلمه ای را نمیخوای ب طرفت بگی،ولی میگی! اوضاع رو داغون میکنی ! یا وقتی که از کسی دلخوری حتی متنی ک برات میفرسته تلاشت رو میکنی یه چیز ازش بیرون بکشی واتفاقا هم ازش ظاهرمیشه ازش؛ولی بعدا میبینی مثه سراب دروغ بوده!وچشات آلبالو گیلاس میچینه ! یا اینکه کلمه ای رو میگی ک بعدا بهش فکر میکنی،به خودت میگی چرا یهو گفتم!یا برعکسش میگی آخیش حالش رو گرفتم تا اون باشه و دیگه حرف نزنه ! خلاصه هر کدوم چه خوب چه بد دقت خودمونو بالا ببریم کلمه ها کار ندن دستمون !
به قلم سیده فاطمه موسویان اصل
ازدست دادن روبوسی کردن دست زدن ب وسایل عمومی بپرهیزید.اینهمه اخطار برای یه ویروس نادیده و البته زیاد شنیده شده ! قبول دارم ک راه انتقالش سریعه ولی اینم ی ویروسه عین همه ویروسها،ولی علت اینهمه ترس و واهمه رو نمیدونم! اما ی ویروس هست ک بهش میگن خودتو ب کوچه علی چپ بزن! کاربردش تو مواقعیه ک ب ضررت داره تموم میشه،الان دقیقا حکایت حال خودمه.اینهمه درد از نبود مولا داریم اما خودمون رو ب کوچه علی چپ زدیم.اتفاقا این درد بیخیالی و کم توجهی ویروس بزرگ تری از کروناست ک ی عمره جونمونو میخوره ولی …
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
خدایا خودت میبینی و بیخود نیست ک مفرِّق بین نور و دیجور شناخته شده ای!
همین بینابودنت هم هست ک مفرِّقت کرده!
چون چشم را همه دارند و اتفاقا هم میبینند،اما نمیبینند!
کسی ک از بینا بودنت چیزی دستگیرش نشود،چیزی گیر دستش ک نور ونا نور را ببیند،نمیبیند!
امان از روزی ک آدم ادای بینا بودن در آورد و خود را مفرِّق بداند در حالیکه اشتباها فرق بگذارد!
تو را زیباترین بینا میدانم ک حتی حق بودن یونس در دل حوت را دیدی در بین ظلمت!
آنقدر صاحب نوری ک چیزی از زیر ذره بینت نمیگذرد حتی در دل تاریکی…
ایمان دارم ب انچه ک روشن میکنی در دل تاریکی ات.چون زیباترین مفرِّق تویی،خدای خوبم.
بازیگران دروغ میگویند همیشه اون نقشی ک اجرا میکنن دروغه!چون با خود واقعیشون یکی نیست.چون بازیگرن و کارشون اینه ! حال آدم بهم میخوره انقدر توی فیلمها غرق میشن ک گاهی اوقات باید بهشون گفت فیلم تموم شده بیا بیرون از رل ! بیا و خودواقعیت رو نشون بده.اما ی بازیگردیگه ام داریم مکتب نرفته بازیگرشده ! اونم آدمایی ک مسئله آموز صد مدرس شدن،خوب ادا درمیارن خوووب . *اما یقینا خطراین مکتب نرفته ها بیشتراز مکتب رفته هاست.چون نمیدونی الان دارن نقش بازی میکنن.بنده خداها کارشون بی مزده. بیاییم خارج از گود دنیا،خودمون باشیم و خودمون*. تا توی گود هستی بخاطر دل دیگران و مسابقه کارکن.اما بیرون گود واسه خودت باش چون حساب کتابت زمین میمونه یه وقت !!.
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
همین تن سالم همین بی پولی ولی ب اندازه نیازت خودش خوشیست.چون خیلیها همین خوشی ک تو ب دنبالش هستی،زیر دلشان زده . شاید باورت نشود آنهاهم حسرت روزگار تو را میخورند . این به اندازه داشتنت، یعنی تو همین اندازه ظرفیت داری .از کجا میدانی ک بیشتر پول داشتنت دین و دنیایت را شرطی نکند ؟ خلاصه گاهی از گوشه تفکراتت نگاه کن ب زندگی ساده و بی تکلفت معنی حرفهایم را متوجه میشوی ! آنوقت خستگی شوهر یا پدرت،غرغر های مادر و خواهرت،گلدانهای ساده خانه ات،بی تزئین بودن خانه ات،عاشقانه ترین جای دنیا میشود؛چون خودت برایش زحمت کشیده ای آنهم باچنگ و دندان !
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
لیلا
لیلا هم که عمرش ب دنیا نبود انگار جای خالی مادر و پدر رو حس میکرد.و میدونست ک کسی ک بهش آب و غذا میده ؛دیگه نیست ،اونم طاقت نیاورد و یک سال بعد از فوت پدر و مادرش،فوت کرد. و همون تصویری ک از بچگی هاش توی ذهنمون مونده بود،قاب شد کنار عکس پدر و مادرش.
بخش 4
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
لیلا و لیلا بعدازچندین سال به هوش اومد اما کسی رو نمیشناخت و حرفی نمیزد.باور اینکه اینهمون لیلای شاداب و بازیگوش بود؛برامون سخت بود. دیگه ما رو نمیشناخت و سکوتی ک با بودن در کنارش ازش بهره میبردیم. عمه زیاد طاقت نیاورد و همراه با شوهرش هردو فوت شدن. و عکسشون روی دیوار خونه شون قاب شد و سختیهای اونا تو جوّ سنگین خونه جاخوش کرد. اما خواهد لیلا جور پدر و مادر رو ب دوش کشید و ازلیلا پرستاری کرد.بخش3 ادامه دارد
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
لیلا
اونقدر مشغول بازی میشدیم که ساعت و وقت، یادمون میرفت.اونقدرمهربون بود که بچه های کوچه هم مجذوبش میشدن. همین اخلاقش بود ک ما رو هم خونه اونا میکشوند. خلاصه لیلا با یه دیوانگی یه آدم که قصد دزدی از کیف لیلا روداشت و وقتی لیلا متوجه اونطرف شد وکیفش روازاون طرف گرفت،با کشمکش بینشون سرش به بلوار خیابون میخوره و لیلا واسه همیشه ب کما رفت.بخش 2 ادامه دارد
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
لیلا
لیلا تقریبا همسن و سال خودم بودولی ی چند سالی ازمن بزرگتر بود . من از همه رونده های فامیل کوچیکتر بودم برای همین وقتی لیلا میومد خونه آقا بزرگم ،به محض اینکه مامانش و خانوادش وارد حیاط میشدن،لیلا بدو به خونه ما میومد.
یعنی فقط دم دردیده میشد و دیگه دیده نمیشد! تمام مسیر خونه آقابزرگم تا خونه ما رو میدوید،میشد از نفس زدنهاش اینو فهمید و صدای تند تند در زدن هاش! یه کاپشن سرمه ای رنگ و لباس بافت سفید و قرمز تنش بود و یه روسری به خط های همون رنگ،که موهاش رو جمع کرده بود وزیبایی چشمهاش زیر روسری چند برابر دیده میشد اما شیطون و سرزنده بودنش همچنان بیشتر جلوی چشم میومد.
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل