گفتم رضا برگردصورتت راببینم،تو دیگر برنمیگردی میدانم...حتما بخون و تصورکن
●هر موقع که او به جبهه میرفت، دختر کوچکم گریه میکرد. آخرین مرتبه که به جبهه رفت وخداحافظى کرد. صورت دخترش را بوسید.
●هنوز فرصت بود کمى بنشیند که دخترم به او گفت: بابا برو دشمنامونو بکش . محمدرضااشک در چشمانش حلقه زد. به من گفت: این بچّه احساس مسئولیّت میکند و تو ناراحتى؟
به اوگفتم: من ناراحت نیستم، چون تازه مرخصی آمدى و هیچ وقت در منزل نیستى. حالا کمی بمون پیش ما. ان شاءاللّه جنگ به سلامتى تمام میشود.
●وقتى ازدر خارج شد، مادرم پشت سر او آب ریخت. با یک حالت خاصى برگشت ونگاه کرد که من در همان حال به زمین نشستم و گفتم: رضا!صورتت را برگردان ، گفت: چرا؟ گفتم: دیگر بر نمیگردى برگرد یه باردیگه ببینمت. گفت: بادمجان بم آفت ندارد. رفت و دیگه برنگشت.
هروقت ازش میپرسیدن : چرا جلوى دوربین نمیآیى؟ میگفت: این با اخلاص انسان منافات دارد. من به جبهه میروم برای رضاى خدا.
✍ به روایت همسربزرگوارشهید
? فرماندهٔ گردان حضرتمعصومه لشگر 10علیابنابیطالب
#سردارشهید_محمدرضا_اسحاقزاده
●ولادت : 1343/4/1 تربتحیدریه ، خراسانرضوی
●شهادت : 1364/12/3 فاو ، عملیات والفجر8