05 اسفند 1399
●هر موقع که او به جبهه میرفت، دختر کوچکم گریه میکرد. آخرین مرتبه که به جبهه رفت وخداحافظى کرد. صورت دخترش را بوسید. ●هنوز فرصت بود کمى بنشیند که دخترم به او گفت: بابا برو دشمنامونو بکش . محمدرضااشک در چشمانش حلقه زد. به من گفت: این بچّه احساس مسئولیّت… بیشتر »
نظر دهید »