29 آذر 1402
خاطره رهبر معظم انقلاب اسلامی از شهید تندگویان به شرح زیر است: «پیش از آنکه شهید تندگویان وزیر شود، در جلسهای که با «شهید بهشتی» برگزار شد، از او هم دعوت کردند که بیاید و ما او را از نزدیک برانداز کنیم، چون بنا بود که وزیر «شهید رجایی» شود. آقای… بیشتر »
نظر دهید »
28 تیر 1401
?خاطرات شهیـ?ـد? از بیرون خوراکی خریده بود. وقتی وارد خانه شد کفش های دختر همسایه را دید که برای بازی با خواهرش آمده بود منزلشان. عباس جوان هفده ساله ای بود و دختر همسایه حدودا سیزده سال داشت. تو نرفت. دمِ در هال خوراکی ها را به مادر داد و گفت: سلام.… بیشتر »
28 تیر 1401
?خاطرات شهیـ?ـد? از بیرون خوراکی خریده بود. وقتی وارد خانه شد کفش های دختر همسایه را دید که برای بازی با خواهرش آمده بود منزلشان. عباس جوان هفده ساله ای بود و دختر همسایه حدودا سیزده سال داشت. تو نرفت. دمِ در هال خوراکی ها را به مادر داد و گفت: سلام.… بیشتر »
11 تیر 1401
✍️یه موتور گازی داشت که هر روز صبح و عصر سوارش میشد و باش میومد مدرسه و برمیگشت. ✨یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود، رسید به چراغ قرمز. ترمز زد و ایستاد. یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد: الله اکبر و… بیشتر »
30 فروردین 1401
? همسر شهید #نواب صفوی: بعد از افطار به آقا گفتم : دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار نداریم حتی نان خشک! فقط لبخندی زد! این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم! سحر برخاست، آبی نوشید! گفتم: دیدید سحری چیزی نبود؛ افطار هم چیزی نداریم! باز… بیشتر »
27 بهمن 1400
«بعد از شهادت پسرم فهمیدیم که او یک خیر به تمام معنا هم بود. همان اولین روزهای شهادتش مقابل در ایستاده بودم که دیدم یک پیرزن آمد و با دیدن اعلامیه علی خیلی تأسف خورد. بدون اینکه بداند پدر شهید هستم با حالت خاصی از من پرسید این جوان کی شهید شد؟ پرسیدم… بیشتر »
26 بهمن 1400
??????? ?????? ????? ???? ??? ?? ? #کتاب_یادت_باشد? #شهید_حمید_سیاهکالی باعمه ومادرم روبوسی کردیم.برای زیرلفظی یک النگوخریده بودندکه به دستم کوچک بود.قرارشدببرندعوض کنند،دستبندبخرند. یک چمدان پرازوسیله هم آورده بودند؛قرآن،چادرنماز،اسپند،مسواک،به همراه… بیشتر »
05 اسفند 1399
●هر موقع که او به جبهه میرفت، دختر کوچکم گریه میکرد. آخرین مرتبه که به جبهه رفت وخداحافظى کرد. صورت دخترش را بوسید. ●هنوز فرصت بود کمى بنشیند که دخترم به او گفت: بابا برو دشمنامونو بکش . محمدرضااشک در چشمانش حلقه زد. به من گفت: این بچّه احساس مسئولیّت… بیشتر »