عروسی که هوو شد قسمت دوم داستان واقعی
18 دی 1399
#به_قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
بودن تو باغ ویلایی و امکاناتی ک تو اون دوره،کمتر کسی داشت،حس خوبی بود ک هر دختری آرزوش روداشت .
پدر دختر به دامادش گفت که بزرگواری کردی ک دختر نوکر خودت رو گرفتی اما اگه یه وقت خواستی دوباره زن بگیری اجازه داری .
داماد که زنش از چیزی، کم و کاستی نداشت،چیزی نگفت .
اماتک پسر بودنو اینهمه ملک و املاک ذهنش رو به بیکرانها میکشوند .
باپیرشدن پدر ومادر وناتوان بودن تو کارهای زمین کشاورزی،فکر فروختن زمینها ب سر پسر زد .
ناگفته نمونه ک مهمونیها و شب نشینیهای هر روزه ک هروعده باپذیرایی غذاهای اشرافی تموم میشد .
مدتی بود ک به پدرش میگفت زمینهارو بفروشیم تا سرمایه برامون بشن .
قسمت دوم.
ادامه دارد