فرم در حال بارگذاری ...
فرم در حال بارگذاری ...
فرم در حال بارگذاری ...
فرم در حال بارگذاری ...
فرم در حال بارگذاری ...
قدیمی ترین رفیقم حسین…. از کودکی هم تنها تورا میشناختم آنموقع که شناختن مد نبود… از کودکی لباس مخصوصت را تنم میکردند آنموقع که خصوصی پوشیدن مد نبود…. خلاصه رفیقم شدی آنموقع که رفیق داشتن مد نبود… حتی ماه مخصوصت هم که می آید همه خصوصی با لباس و شال عزا،خادمت میشوند حسین…. شاید آنهاهم خصوصی تو را شناختند. بهترین رفیقم حسین نگاهم کن که محتاجم به نگاهت…. آخر تو رفیقمی آنهم از نوع بهترینش!
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
فرم در حال بارگذاری ...
لباس کرایه ای و دفتر سوپرمارکتی وقتی اولای ماه محرم که میشد بساط لباس محرم هیات به کرایه داده میشد.ایده خوبی بود چون باعث افتخاربود موندن توصف عزادارها بااین لباس و زنجیر. اما درقبالش اسمت میرفت تو دفتر پیشخون مغازه!ودقتی که توی انتخاب زنجیرمیشد و وقتی مشتریهای حسینی میومدن،طلب زنجیرهایی رومیکردن که ماه ها کنج حیاط خونه آقابزرگم خاک میخورد.و دفتر مغازه سوپرمارکتی شده بود دفتر امانات حسینی! ومیز فروش سیب زمینی پیازها،پاک میشد و فرش میشد برای نشستن زائرای حسینی!وسقف بالای مغازه هم سایه سرمیشد برای وقتای بادو بارون و آفتابشون. *ودود اسپندی که تو دل تاریکی شب سفیدمیزد و بالامیرفتو هر کسی که ردمیشد کمی اسپند حواله ذغالهای گر گرفته میکرد و دستی روی دود میکشیدوبه سرو صورتش میزدومیرفت.نمیدونم چرا ولی معامله خوبیه با حسین ،حتی اندازه اینکه دفتر حساب کتاب مغازت بشه جای نگاه کردن حسین به لیست زائراو سینه زنهاش.اندازه دونه دود شده اسپند حسین هم نگات کنه خیلیه. خداکنه روز قیامت امام حسین خودش بگه حساب شد ،مهمان منه… به قلم سیده فاطمه موسویان
فرم در حال بارگذاری ...
فرم در حال بارگذاری ...
فرم در حال بارگذاری ...
به قلم سیده فاطمه موسویان اصل امیدوارم امروز بهترین روز براتون باشه وبرای همه مردم اندازه اینکه امروز به چیزی که خیلی وقت پیش سراغش بودید؛بهش برسید. به خوشی های یهویی،به رسیدن به واکسن ویروس کرونا،به محبت کردن و توجه به اطرافیانت،به شاد بودنت،حتی دیدن گلهای خونتون هم امروزبهتون شادی بده،وحتی خاکی شدن طاقچه پنجره باعث بشه نگاهتو سمت آسمون بگیری واز لای توری نورخورشیدو مشبک ببینی!! امیدوارم همه مردم امروز لبخند به لبشون بیاد حتی از تو قلبشون حسش کنن و خلاصه خوشی و شادیهات امروز رنگی رنگی باشه.ان شاالله
فرم در حال بارگذاری ...
فرم در حال بارگذاری ...
یادش بخیر دعوتهای آقاجون شب عید غدیر تو خونشون. وما فقط از کل جشن، میدونستیم عید ساداته! ورفتن به خونه قدیمی آقاجون و بوی غذایی که وقتی به دم درب حیاط میرسیدی، زودتر ازباز شدن دربه مشامت میرسید! ودیگ بزرگی که روی گازبود ولی ته دیگ سیاه بود میگفت که از روی آتیش الان برداشته شده و با برق سفیدی بالای قابلمه،هارمونی قشنگی داشت. وازهمه قشنگ تر مادربزرگ که پای دیگ چادربسته بود کمرش و باخنده سلام میکرد. ولوله نوه ها که از30 تامیگذشتن کل حیاط رو گرفته بود وسروصدایی که هیچجوره خاموش نمیشد جز باعیدی دادن آقاجون با عمامه مشکی.و ریش جوگندمی… بعدش هم داستانها و شعرهای انبیا که انقد طولانی بودن ولی اقا جون همه رو دوسداشت باصدای قشنگش برای کل جمع بخونه:علی شاه و علی ماه،علی سرچشمه باغ نجات،از ته دل بفرست به ال علی و محمممممد صلوات… وسفره ایکه پراز بچه های قدونیم قد با عطر جوونی اقا بزرگ و مادر بزرگ و همه و همه پهن میشد و حواس جمع سرآشپز که به همه برسه. خلاصه الان خلوت شده خونشون ولی هرکی به سهم خودش این رسم و نگهداشت و اجراش کرد. سهم شماهم تواین روز برای شادی روح اموات،قرائت فاتحه و ایه الکرسی… ببخشید کل شعری ک اقاجونم میخوند یادم نیست وگرنه کاملشو میذاشتم. به قلم سیده فاطمه موسویان اصل
فرم در حال بارگذاری ...