لیلا خودکشی کرده بود برای اینکه دست ابوعمر به او نرسد
???????????
? #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت ?
قسمت۴۲
خدای من,لیلا تکان نمیخورد اول فکرکردم که شوکه شده اما با دیدن روبنده بین مشتش همه چیز رافهمیدم
این کی روبنده رابرداشت؟! نزدیکش شدم وای من، کف سفید رنگی از دهانش خارج شده بود یعنی….یعنی….خدااااا.نههههه
به خدا طاقت این یکی رادیگرندارم.
هنوز هم امیدداشتم لیلا زنده باشد,شاید من دچارتوهم شدم ,شاید بادیدن دهان ابوعمر ,فکرمیکنم دوردهان لیلا هم کف است.
جلوی پای لیلا نشستم ,دستانش رابه دستم گرفتم وسردی مرگ درتمام بدنم پیچید,لیلا به پهلو نقش زمین شد ومن فهمیدم انچه را که ترس از دانستنش داشتم…
اینجا که تنها بودم نه داعشی بود ونه ابوعمر ونه اربابی, من بودم ولیلایم…وگویا لیلا سمبل تمام عزیزانم بود که ازدست رفته بودند….به سروسینه زدم ,روی خراشیدم داد زد جیغ کشیدم ,اشک ریختم وواگویه کردم…
لیلاااا چرااا؟؟مگر نگفتم نقشه دارم چراا؟اخر توکی وقت کردی دورازچشم من روبنده ات رابرداری من که همه جا حواسم به توبود ,کی؟؟یکدفعه یادم امد,ذغال قلیان…آخ خدا لعنتت کندابوعمر…
وای من ,لیلاجان چرا تنهایم گذاشتی ,ما باهم قرارداشتیم…عماد را قراربود پیداکنیم…لیلای زیبایم ای خواهرتازه مسلمانم…سلام من رابه پدر ومادرمان برسان…
سلام من را به مادرتمام شیعیان ,خانوم زهرای مرضیه س برسان وبگو …به خدا شیعیانت هم مثل شما مظلومند…بگو دیگر بس است مظلومیت بگو ما منتقم کرار میخواهیم…بگو پسرت را به دادمان برسان بگو منجی جهان رابه فریادمان برسان
انقدر عزاداری برسرنعش خواهرجوانمرگم کردم که داشتم ازحال میرفتم,وقتی به خودم امدم که ساعتی به غروب خورشیدمانده بود.
با خودگفتم,عزاداری بس است باید کاری کنم…
باید لیلا رااز اینجا ببرم که وقتی,فردا بکیر میاید فکر کند من ولیلا باهم فرار کرده ایم.
ارام لیلا را به کول گرفتم…خدای من چه سبک بود این خواهرک رنج کشیده ام…
جلوی در هال بودم که..
•┈••••✾•???•✾•••┈•
•┈••••✾•???•✾•••┈•