دوطلبه
دو طلبه روایت واقعی شهید محمد ولی دکاموند و عبدالوهاب فتح الهی هردو همسایه و هم شهری و هم رزم. یه رو از طرف حوزه قرار شد ک به دیدن خانواده شهیدی بریم. خیلی باشوق و ذوق وسروقت جمع شدیم تا بربم دیدار خانواده شهدا. وارد خونه ساده ای شدیم ک مدلش قدیمی ولی به سر و روی خونه رسیده بودن. اهل خونه ازقبل توخونه منتظر و لباس اتو کشیده نشسته بودن. مادر وپدر شهید نشسته بودن و منتظر که ازشون بپرسیم در مورد پسرشون.پدرشهید ک همون لحظه اول بدون سوال پرسیدن ما اشک تو چشماش جمع شده بودو آروم آروم اشکشو پاک میکرد. و مادر شهید ک بهش اشاره میکرد گریه نکنه. صحنه جالبی بود.اینبار مادر شهید راوی بود؛ازپسرش میگفت ک مفقودالاثر شده توجنگ و خبری ازش بهشون نرسیده و پدر ک همچنان گریه میکرد. ازفعالیتهای پسرش ک با دوست طلبه شهیدش ک اتفاقا ایشون هم مفقودالاثر شدن،و طبقه بالای خونه،اعلامیه تکثیر میکردن و از اخلاقیات و نماز شب خون بودن و دغدغه داشتن برای دین صحبت میکرد. پرسیدیم چراانقد پدر شهید بی تابه؟گفتن خواستیم دامادش کنیم ثمرشو ببینیم.حتی جنازشم ندیدیم. وبعدازپذیرایی برادرشهید وصیت نامه شهید رو خوندن.ازبودن تو خونه ایکه شهیدی پرورش داده که باخاطراتش مارو به اون حال و هوا میبره حس خوشی داشتیم.اما انتظار پدر شهید ازما این بود ک راه اسلام و قران رو ادامه بدیم امیدوارکننده تر بود برای ادامه این راه.
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل