تو تنها رفیق منی،اینو از رفاقت با ادما فهمیدم....
شب غذا رو تو اتاقمون خوردیم،و برای نماز صبح نقشه کشیدیم و البته مدیر حوزمون ،گفت هرکسی میخواد نماز صبح رو حرم باشیم بگه بیایم سراغش.
همه اتاق ما اماده بودن که برن نماز.
صبح زود بیدار شده بودن برای نمازجماعت به وقت حرم….
اما من خواب موندم چون شبش حرم بودیم و خسته.
مدیرمون خودش اومده بود بیدارم کنه برای نمازصبح ،که بازهم بیدار نشدم!!
اما حین خواب و بیداری صداش رو میشنیدم که میگفت بیدار نشد بریم؟
میخواستم بگم بیدارم ،که رفتن!!
ی لحظه اشک زد تو چشمام…حس جامونده ها رو داشتم که بابام تحویلم نگرفته بود!!!
منم سریع وضو گرفتم اماده شدم .
دوستم زینب هم مثل من تازه بیدارشده بود.هردوتا سریع اماده شدیم و رفتیم آژانس گرفتیم و رفتیم.اتفاقا تو همون صف نماز بودیم که اهالی حوزمون بودن!!
و اما برنامه ریختیم خرید بریم!!و ماجرای پر از خنده که باید همراهمون میبودید
که ادامه میارم
#به_قلم_خودم #عطر_رضوی