جوشید اززمین خونی که پرورش داد برومند جوانانی را که زنده کنند زمین و خاکشان را، به رهبری و پرورش دهندگیِ پیرجماران!
خونی که هنوز میجوشد از همان زمین و خاک،و اینبارباتنومند مردانیکه پرورش یافته بودند از پیر جماران، و اکنون ثمره داده اند در رکاب ولایت حیدریِ سید علی.
مثل باکری ها و قاسم سلیمانی ها
ماجرای واقعی نسیم خانم ک ازقدیم با خانواده مادربزرگم رفت وآمد داشتند،اونروز به سفارش مادربزرگم راهی خونشون شدیم بعداز چای خوردن،متوجه شدیم ک انگار فراموشی گرفته و باخودش چیزایی زمزمه میکنه. مامانم گفت نسیم خانم چیزی گفتید. نسیم خانم انگار متوجه نشده بود،باخودش صحبت میکرد گفت قرار بود امروز بیاد خودشون گفتن میارنش. ومادرم ازینکه چیزهایی ک شنیده بود داشت به عینه می دید،گفت نسیم خانم خدابزرگه. وبعد ازاینکه گفت عذر بی بی رو بپذیرید نتونست خودش بیاد،استکانهای دورقرمز بازیر استکانهای شیشه ای سبز رنگ رو توی سینی گذاشت و وارد آشپزخونه شد.بعدش زود برگشت و خدافظی کردیم و برگشتیم خونه خودمون. ادامه دارد…3
به قلم سیده فاطمه موسویان اصل
ماجرای واقعی
نذاشتم مامانم حرفی بزنه و همه چیز رو واسه مادربزرگم تعریف کردم اما هنوز نمیدونستم ک چ اتفاقی واسه نسیم خانم پیش اومده. بعد گفتم بی بی چه اتفاقی افتاده ک نسیم خانم بدحال بود؟ بی بی لب گزید و گفت بچه اینحرفا رو جایی نزنی ولی چون دختر خوبی هستی میگم ک چی شده. پسر نسیم خانم خیلی موجه و اهل خداپیغمبر بوده،اما ی روز یه عده از خدابیخبر ک مدتها تعقیب این پسر بودن،میریزن خونشون و پسر رو جلوی چشم مادرش میبرن. ازاون ماجرا یکسالی میگذره و نسیم هرروز کسی درمیزنه،پا تند میکنه و میره دم در. گفتم مگه چکار کرده؟بی بی گفت بخاطر اینکه کتابهای شهید مطهری باهاش بوده گرفتنش. من ک نمیشناختم این شخصیت رو،گفتم مگه کتاب جرمه؟ بی بی گفت نه این از خدابیخبرها ،جرم کردن کتاب رو.ادامه دارد….4
به قلم:سیده فاطمه موسویان
https://mahdion73.kowsarblog.ir/ ماجرای واقعی بعدش بی بی تعریف کرد ک نسیم خانم دیگه هیچوقت حافظه اش برنگشت و تنها بچه اش همونی بود ک به زور بردنش از خونه و هیچوقت بر نگشت.هرروز کار نسیم خانم رفتن ازین شهربانی ب اون شهربانی بود اما هربار دست خالی برمیگشت نسیم خانم همسن بی بی بود اما با غصه هایی ک کشیده بود بزرگتر از بی بی و شکسته شده بود. اما ارتباط بی بی بانسیم خانم هیچوقت قطع نشد چون از قدیم باهم دوست بودن. ما از اون محله رفتیم جایی دیگه.یه روز بی بی سیاه پوشید و رفت بیرون خیلی ناراحت بود، وقتی برگشت غروب بود،بی بی گفت نسیم خانم رو ب خاک سپردیم تک و تنها و غریب… مادری ک هیچوقت خبری از پسرش بهش نرسید و چشم ب راه پسرش موند و هرجا میرفت میگفتن همچین اسمی اینجا نیومده،انگار پودر شده و رفته تو خاک. وبعدا معلوم شد ک ساواک برده و نیستش کرده.
پایان
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
کوچه مون 1
ازمحله های قدیمی و بااصالت شهرمون،هست هرچند پایین شهره ولی خب همیشه آدمای خوبی هم داره مثه همه محله ها
توکوچه و محله ما،خاطرات و یادگار های جبهه هنوزم هست،و هنوزهم بین ما روزگار میگذرونن.
اما ازین یادگارها،یه سری شون شهید شدن،ی سری شون جانباز ویه سریشون موندن و بقول خودشون از کاروان دوستای شهیدشون جاموندن…
اونیکه شهید شده اسم کوچمون رو ب اسمش زدن وخانم اون شهید بزرگوار واقعا شیرزن و نمونه ست.که با سن کم ک اون موقع داشتن و سختیها، پای بچه های قدو نیم قدموندو همه رو ب ثمر رسوند.
یکیشون ک شهید شدن همسایه همون پسرخاله مامانم هستن(صید کاظم)ک باهم قرار میذارن جبهه برن و ازین قرارشون، پسر دیگه همسایمون هم خبردار میشه و 3 نفری عازم میشن.
اما بین این 3 تا صید کاظم زود ترازبقیه شهید میشه،اما دونفر دیگه شهید عزیزعلی ک فوق العاده زرنگ و توانمند بوده با دوست دیگش ک همسایه بودن،همراه میشه.توی جبهه شهید عزیزعلی تیر میخوره وبخاطر عملیات جاش میذارن.
کوچمون 2
اما دوستش جاش میذاره و برمیگرده سمت نیروهای خودی!
درحالیکه فکر میکرده اونم خودش رو به بقیه رسونده.اما یادش میاد ک عزیز علی ازش خواسته ک زود برگرده و کمکش کنه.
وقتی میرسن ب اون منطقه ک کمکش کنن ،با جسد بی روح عزیز علی مواجه میشه.
این خاطره توذهن همه مونده ولی آخرش رفیقش میرسونش ب دست خانوادش.
اما حسرت اینکه اگه زودتر کمکش میکرد باهاش مونده این حرفو خودرفیق عزیزعلی سر جسدش گفته بود.
صید کاظم
پسری ک قدوقامت پدر رو و حتی رنگ چشمای پدر رو به ارث برده بود وبعد از مرگ پدر،همیشه به اسم پدر صداش میزدن
مادرم تعریف میکنه که انقدر مودب و باحیا و کاری و دلسوز بود که همیشه دست ب خیر و کارش به راه بود.
فرزند آخر خانواده اونو عزیز کرده بود و کارهایی ک انجام میداد.
ی روز وارد مغازه مادربزرگم میشه و از جایی که (پسر خاله مامانم میشه این شهید)مهربون بودن تو کار بنایی کمک میکنه.
چون زمزمه رفتنش ب جبهه بوده،از مادر بزرگم میخاد ک بهش اجازه بده یادگاری بنویسه رو دیوار،با این متن که((حلالم کنید هر حقی ک ازشما ضایع کردم)).
این متن تو مغازه مادر بزرگم یادگار مونده ک با دست خود شهید روی گچ مغازه نوشته شده.
وبعدا مادربزرگم گفت صید کاظم حق ب گردنمون داره بخصوص ک جسدش بعداز چندیدن سال برگشت بعد از شهادتش.واین دیوار و زندگی فدای شهدا
دو طلبه روایت واقعی شهید محمد ولی دکاموند و عبدالوهاب فتح الهی هردو همسایه و هم شهری و هم رزم. یه رو از طرف حوزه قرار شد ک به دیدن خانواده شهیدی بریم. خیلی باشوق و ذوق وسروقت جمع شدیم تا بربم دیدار خانواده شهدا. وارد خونه ساده ای شدیم ک مدلش قدیمی ولی به سر و روی خونه رسیده بودن. اهل خونه ازقبل توخونه منتظر و لباس اتو کشیده نشسته بودن. مادر وپدر شهید نشسته بودن و منتظر که ازشون بپرسیم در مورد پسرشون.پدرشهید ک همون لحظه اول بدون سوال پرسیدن ما اشک تو چشماش جمع شده بودو آروم آروم اشکشو پاک میکرد. و مادر شهید ک بهش اشاره میکرد گریه نکنه. صحنه جالبی بود.اینبار مادر شهید راوی بود؛ازپسرش میگفت ک مفقودالاثر شده توجنگ و خبری ازش بهشون نرسیده و پدر ک همچنان گریه میکرد. ازفعالیتهای پسرش ک با دوست طلبه شهیدش ک اتفاقا ایشون هم مفقودالاثر شدن،و طبقه بالای خونه،اعلامیه تکثیر میکردن و از اخلاقیات و نماز شب خون بودن و دغدغه داشتن برای دین صحبت میکرد. پرسیدیم چراانقد پدر شهید بی تابه؟گفتن خواستیم دامادش کنیم ثمرشو ببینیم.حتی جنازشم ندیدیم. وبعدازپذیرایی برادرشهید وصیت نامه شهید رو خوندن.ازبودن تو خونه ایکه شهیدی پرورش داده که باخاطراتش مارو به اون حال و هوا میبره حس خوشی داشتیم.اما انتظار پدر شهید ازما این بود ک راه اسلام و قران رو ادامه بدیم امیدوارکننده تر بود برای ادامه این راه.
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
#قهرمان_من
مطلب رو از دست ندید ? ? ?
روزیکه بعنوان هدیه،از هیات مدافعان حرم شهرمون هدیه دریافت کردم هدیه قاب عکس ی شخصیت بزرگ بود،اما زیاد صاحب عکس رو نمیشناختم !
فقط درحد اسم!
من هم چون نمیشناختم ،همونجوری فقط کاغذ کادوی اون قاب رو درآوردم و نگاهی کردم بهش و از کادویی ک نصیبم شده بود توجهم رو گرفتم و گفتم حتما بعدا میارمش و باهاش آشنا میشم!وبعد اونرو ب جایی ک قاب عکس ها رو نگه میداشتم بردم.
اما همش چهره ی زیباش جلوی چشمم بود.گذشت بعداز 4 سال و من کلا فراموش کرده بودم قاب عکس رو.
،تاموقع شهادتشون،دنبال عکسی بودم ازشون ک باخودم بیرون ببرم تو مراسم عزاداری.
دقیقا بعد از4 سال،یادقاب عکسی افتادم ک برداشته بودم.
سمتش رفتم با کنجکاوی، سمتش رفتم،چهرش خنده به لب داشت جوریکه دندونهاش مشخص بود.
لنز دوربین رو نگاه نکرده بود،اما تمام رخ عکس انداخته بود. خیلی ساده و بی ریا.
معلوم نبود ک خنده رو نثار چه کسی کرده بود اما حقیقتا دلربایی زیبایی رو ندونست بعدا بوجود میاره.و خودش هم ندونست همین خنده دلهارو مجذوب خودش میکنه. نمیدونستم اون قاب عکسی ک برداشتم،و حقیقتا فرصت نداشتم ک جستجو کنم درموردش؛خودشون بعدا با جریان سازی هویدا میکنن بزرگواریشون رو.
اون قاب عکس سردار سلیمانی بود…
اسم کتاب رو خیلی شنیدم اما برگه های کتاب خیلی زیادن!
اولین صفحه ک با متن زیبایی شروع شده و گرمای نوشته رو تو این سرما،به خواننده منتقل میکنه،آدم رو گرم خوندن ادامه مطلب میکنه.
بخودم میام و میبینم ک تقریبا کتاب ب نصف رسیده کمتر از نیم ساعت!
تقریبا نیمی دیگه از کتاب مونده،برگه ها آروم آروم وبیصدا،روی هم می افتن.
انگار ک اونا نبودن ک این حجم نوشته رو حمل میکردن و الان در نهایت آرامش دارن میگذرن!
دلم نمیاد ک تموم بشه این زیبا داستانِ واقعیت!
با اینهمه تفاهم و زیبایی و پرازیاد خدا.
و آخرهم رسیدن به خودِخدا…
چ زیباست متن زندگی شهید حمید سیاهکالی…
و راه و سرانجامش…
خدایا عاقبت بخیری و الگو شدن شهدارو تو متن زندگی،برامون قرار بده.آمین
حتما کتاب یادت باشد رو بخونید
این روایت حدودا سالهای اول انقلاب ک گروه های مجاهدین خلق و گروهک های مختلف بودن ،اتفاق میفته.
تویکی از شهرهای خوزستان،تو قلب گرمترین استان ایران.
جایی توی محله قدیمی با دیوار های کاه گلی و دربهای چوبی ولی دل با صفا،
وسطهای کوچه با سر در نوشته شده((بسم الله الرحمن الرحیم))که بالای درچوبی جاگرفته بود.
ودیوارهای آجر چینی شده ک حیاط طولانی رو حصار کرده بود.
برای عبور ازین خونه گاها یه کم شیطونی لازم بود ک همزمان کلون در زنونه و مردونه رو باهم بزنم و داخل برن با مامانم.
ادامه دارد….1