بیاد شهیدِ روزِ جمعه
بیاد شهید روز جمعه
آماده حرکت بود مثله هرروز.همه کارهایش از روی نظم بود واینبارهم بازهم کارهای همیشگی اش را انجام داد.
عمامه و عبایش را پوشید.دستی به عمامه کشید و برسرش گذاشت.رنگش مشکی بود و خبراز سیادتش میداد.چهره سفید استخوانی با ریشهای بلند و عینک مشکی،او را پسندتر میکرد.
بلند شد که برای کارش بیرون برود اما دوباره برگشت!
اما انگارکار ناتمامی داشت دربرگه ای که از دیشب نوشته بود چیزی نوشت و تای برگه را محکم تر کرد.اما اینبار انگار میدانست برگشتی ندارد.با خانواد خداحافظی کرد.
خانمش یادش آمد از کفنی که آسید به او داده بود و کیسه کوچکی که وقتی علتش را پرسید:گفته بود به دردت میخورد.
نگاهش را گرفت و از حیاطی که حوض آبی وسطش با گلدانها خودنمایی میکرد و درختهای سبز رنگ،عبور کرد.حیاط عین همیشه آب و جارو شده بود و عین سادگی؛قدیمی بودن خانه های قدیمی را به رخ میکشید.عبای آسید با هوایی که موقع بستن عبا،کنارش بود جذابیتش را زیاد کرد.
بیرون از در پاسدار و اهل محل منتظرش بودند برای مشایعت…کوچه قدیمی شیراز با گذرگاه های کوچک و باریک را یکی پس ازدیگری رد میکرد.فکر کنم در دلش ذکر میگفت.ساعت 11 و 25 دقیقه بود.
کوچه خالی و پر بود.اما زنی سرکوچه انگار سوال داشت و با آمدن آسید خواست که سوالش را بپرسد.
اول به او اجازه ندادند و بعد آسید گفت مانعی ندارد.اما زن مجاهد و منافق خلق،خودش را با نارنجک هایی که بسته بود منفجرکردوهمه همراهان و آسید را،به شهادت رساند.
جوی خون راه افتاده کف زمین با بدن های تکه تکه شده حاصل این جنگ نابرابر بود.زنش یادش افتاد کیسه کوچک کنار کفن برای چه بوده.
آخر او ارباََ اربا به جد شهیدش پیوست.اوشهید روزجمعه بود،شهید دستغیب.
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل