دیگر داد دلی نمانده دراین روزگار سرد بی خورشید…
داد دلها مسکوت شده ودل در کالبد جان،صدا میدهدب سختی….
نوبت ب فریادش نیست.
هرگوشه جهان داد میکشد حضورت را.
هرگوشه جهان پرازصداست و دادمیکشد حضورت را.
هرکنج خانه ها و روزگار داد میکشد حضورت را….
همه مردند از چشم انتظاری و بی خبری…
آنها هم ک زنده اند مردند دراین بی پاسخی.
راستی کی حضورت گرم میکند زمین سرما زده را…؟؟
? ? ?
وارد ک میشم زیارت نامه رومیخونم و دعایی دیگه.همونجا ک مد نظرم بود.
فضای معنوی و قدیمی امامزاده ک البته تغییراتی جدید داده بودن؛از معنویت کم نکرده بود.
بعداززیارت نامه وارد شدم و سلام دادم و زیارت کردم امامزاده زیدابن علی رو…
? ?
مسیری ک میگذرم ازش و بازارچه بخاطر حضور همونی هست ک میخام برم.
وارد حیاطش میشم ک با یک پرده سبز بزرگ از حیاط مردها جداشه.
پرده رو کنار میزنم و با اولین صحنه مواجه میشم.
دقیقا همون چیزی ک میخام فراهم شده مکانی برای نشستن روبروی هدفم!
پاتند میکنم.
گوشه حیاط کفشدارمشغول تحویل دادن کفش هاست.
ترجیح میدم ک خودم کفش هام روداخل ببرم.
وارد ک میشم از یک سکو بلند پایین میرم
?
از بازار قدیمی و بررگی که نشون میده قدمت زیادی داره و کنار یک اثر تاریخی به اسم قلعه فلک الافلاک هست ؛عبور میکنم.
بازار بزرگی ک نشونه قدمتش درخت تنومند و با تنه بسیار بزرگی هست و مغاره هایی ک با معماری قدیم کنار هم ردیف شده.
ی بازار سرپوشیده ک اونهم خیلی قدیمی و زیباست هم کناراین بازارچه هست.
مقصدم خرید نیست.مقصدم رفتن به جایی هست ک عازم شدم برم اونجا و حرفم رو بگم.
از بازارچه ک ازهرچی ک بگی توش پیدامیشه و مشتریهاش دست خالی برنمیگردن میگذرم
بالاخره اومد
بعدازاینکه میشنیدیم که مدیرمون مبخاد بره و ناراحتی ازرفتن ایشون،همه منتظربودن ک مدیر جدید بیاد.
ماه ها گذشت ک بالاخره مدیر جدید اومد.
چهرشون ب نحوی بود ک همه رو مجذوب خودشون میکردن.
الان تقریبا یکماه ونیمه مدیر جدید اومدن اماهنوز جای مدیر قبلی احساس میشه.
ایشون بودن ک وقتی کرج زندگی میکردیم تماسهاشون قطع نمیشد و حتی باعث ارتباط من با شهید یحیوی شدن.
وحتی فرصت نشد ک درمورد شهید و نحوه اشناییشون برام بگن.
و کارهایی دیگه ک ب میل خودشون هیچوقت نخاستن کسی متوجه بشه