به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل نفس نفس زنان بیمارش را وارد بیمارستان کرد،خیلی هول کرده بود و صدای آب دهانش را ک به سختی قورت میداد؛رامیشد شنید. باچهره هراسان به سمت ایستگاه پرستاری رفت و چادر بدون کش اش را جابجا کرد بر روی سرش و گفت کمکم کنید بچه ام دارد خفه میشود،نفس کم دارد. پرستاران ک لباس سرتا پا گان سفید پوشیده بودند باسرعت برانکارد را هل دادند ب سمت اورژانس. اما نهایت درد این ماجرا برای کسی شادی و برای دیگری غصه. اما دراین بین صدای هق هق پرستاران هم درد دارد در کنار غصه مادر… راستی گناه این مردم چیست؛به کدامین گناه باید کشته شوند؟ راستی قاتل کیست؟!… https://mahdion73.kowsarblog.ir/
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل آسمان آفتابی و آبیست،صدای جیک جیک گنجشکها ملودی هوای صاف و زیبای بهاریست. کوه هاهمچنان مقداری برف روی قله دارند،عین نقاشی کودکیها.خورشید هم فواره بسته و بالامی آید. همه چیز عالیست وصدای زود پز،مارا به غذای آبگوشتی میخواند! همه چیز عالیست اما قرنطینه ایم ازاینهمه زیبایی بهار. فقط میبینیم از پشت پنجره مشرف به خیابان آرام. همه چیز در پرده است تا برسد زمان ظهور… زمانمان متوقف شده در خانه،و حصارمان شیشه نازک ما و دنیاست. حیف اینهمه زیبایی ک بین ما حصاری هست… هنوز در پرده است تا برسد زمان ظهورش. https://mahdion73.kowsarblog.ir/ عکس از خودم
به شوق نسخه تو دل دادم به بیماری ک دردم را بیارایی
به قلم:سیده فاطمه موسویان https://mahdion73.kowsarblog.ir/
همیشه نیمه شعبان ک میشد پرچم یامهدی اش را آویز درب حیاط میکرداینکار حس خوبی به او میداد بخصوص وقتی که خنده رضایت برلبش مینشست. اما اینبار خانه آپارتمانی این اجازه رانمیداد ک مهمان کوچه شودپرچم! اینبار درخانه خودش ریسه پرچم هارا دوسر هال پذیرایی محکم کرد و پرچم هارا برسرچوب گذاشت و آویزان کرد و سپرد دست باد. وبازهم خنده زیبا بر روی لب ،نقش چشمانش را پررنگترمیکرد.صدای اذان و رقص باد و پرچم یامهدی در مغرب شرعی،زیباست! به قلم :سیده فاطمه موسویان https://mahdion73.kowsarblog.ir/
قسمت دوم خیلی اهل محل میترسیدن ازش،اما اونم کم نمیذاشت تومرام و مردونگی به اهالی محل! اما روزی ک بیرون بود کوچه قرق شده بود،بیرون بودنش واسه ما درد داشت ،تو خونه هم واسه اهل خونه! شب ک سکوت همه جا رو میگرفت صدای کبوترهایی ک توی قفس بودن،فضا رو پرمیکرد! چ صدای عجیبی داشت وازین بابت حیاط پراز قفس کبوتر بود. از دنبال کبوتر دویدن هاش ک کسی از اهالی در امان نبود چون آویزون بود ب دیوار مردم! اهالی هم میرفتن گلایه به مادرپیرو قصه همونجا ختم میشد. اما روزگار اونو وصل کرد به بلند کردن علم عزای امام حسین و راهش ب جایی دیگه رفت. ودیگه راهش حسینی شد. اما معلوم نشد ک چ کسی نفسش رو گرفت تو خونه اش.
به قلم سیده فاطمه موسویان اصل
قسمت اول لات محل بودموقعیکه لات بودن معنی نداشت! همیشه مادرش توگوشش میخوند بشین ی گوشه سرمشق و درست. اما گوشی شنوا نبود.اگه هم بود قابل شنیدن نبود. خلاصه کبوتر های محل رو به خودش اخت بسته بود.دور هوای خونشون گنبدوارمیچرخیدن. دستمال یزدی هم تازگیا ب ست تریپش اضافه شده بود. اما باغیرت بود و جوونمرد.سرکوچه بگیربود اما برای اهل محل داش مشتی بود. خلاصه صب تاشب تومحل میچرخید و غروب ک میشد اینهمه لباس یه دست سرکوچشون جمع میشدن،محل قرارشون همونجا بود. محله امن و امان بود چون به پا داشت.مادرش ک میگفت این آسم من ازدست همینه! ولی یواشکی پشت یخچال مغازه شمسی خانوم میرفت مینشست و نوشابه با کیک میخورد.تگری و دل خنک کن! وای که چه تماشایی داشت این خوردن. پشت بندشم دستگاه آسم رو تو دهنش اسپری میکردومیگفت به بچه هام نگید امرور اینجا بودم!
به قلم سیده فاطمه موسویان اصل