کاش روزی برسد
که به هم مژده دهیم
یوسف فاطمه آمد
دیدی؟!
من سلامش کردم
پاسخم داد امام ?
پاسخش طوری بود!!
با خودم زمزمه کردم که امام
میشناسد مگر این بی سر و بی سامان را؟!
و شنیدم فرمود:
تو همانی که فرج میخواندی♥️
#الهیعظمالبلا…
فرم در حال بارگذاری ...
تنهایی یعنی
فرم در حال بارگذاری ...
یا زهرا
دل ماهم
مثل پهلوی شما
شکسته…
فرم در حال بارگذاری ...
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا دستگیرمان باش آقای پناه بی پناه ها و حج فقرا…..
به سمتت درتز شد هردستی خالی برنگشت،چه در حرم ،چه از راه دو در خانه….
واین نشانه رئوفی توست و جایی سراغ ندارد،گدایت،این رافت را….
مگر از منبع خداوند….
پناه و نجات و عزیزمان تویی مارا دریاب…
#به_قلم_خودم
فرم در حال بارگذاری ...
خیلی مردم خداپرست شدن،شیطان پرستی هم مد شد تو فیلمها!
یا هدفشون مسخره کردن هست؛اونم با اسم خدا…..
معلوم نیست هدف نویسنده و کارگردان ها چیه که درقید هیج نیستن.و تازه بازیگرها بااین سبک فیلنها رها تر شدن!!
خدا به داد این بچه ها برسه که معلوم نیست چی به چیه…
.#به_قلم_خودم
فرم در حال بارگذاری ...
جواب به گرگیج
فرم در حال بارگذاری ...
بمناسبت روز پرستار
بیمارستان بودم و شاهد این صحنه زیبا.
#به_قلم_خودم ساعت از 12شب گذشته بود و خانمی روی صندلیهای بیمارستان خوابش گرفته بود و چادرش رو روی سرش کشیده بود.منم که برای همراه بیمار رفته بودم،با خانم هم صحبت بودم و اون هم همراه بیماربود.*
*خلاصه دستش افتاده بود و پرستار بنده خدا فک کرده بود حالش بده و سریع اومد و دستگاه فشار و اکسیژن سنج و آورده بود و شروع به کنترل کرد!
واقعا من از دور شاهد این صحنه زیبا بودم که بدون اینکه این خانم جزء بیمارشون باشه و یا پرونده پزشکی داشته باشه بی دریغ وظیفه شو انجام داده.*
#به_قلم_خودم
فرم در حال بارگذاری ...
نمیدونم سپردن بچه کوچکتر به بچه بزرگتر درست هست یا نه،اما عکسهایی که دیدم نشون میداد نباید سپرد!!
بچه بزگتر خرس پشمی و شاخسین و ….روی خواهرکوچولوش انداخته بود و اون بنده خدام جیکش درنیومده بود و از گرمای زیاد بیحال افتاده بود.
و برادرحتی اومده بود سلفی گرفته بود و در زوایای مختلف! و روی وضعیت واتساپش گذاشته بود!!و هجوم پیامهابود برای مادربچه ها که؛ کجایی بچه هات کنارتن!!؟
#به_قلم_خودم
فرم در حال بارگذاری ...
#آه_صبح #به_قلم_خودم
هنوزهم داغش سنگینه ،به سنگینی اون روز که خبراومد…که مثل قاسم فرزند حسن شدی..
اونشب و اون ساعت خواب به چشم هام نمیومد،درحال عبور از لاین های مجازی بودم ،نور گوشی تو فضای تاریک اتاق پخش میشد.
در حین عبور از صفحه مورد نظر بودم که از بی خوابی ازش میگذشتم که ،خبری پخش شد،شهادت سردار سلیمانی!
گفتم این دروغا چیه ؟؟اصلا کیه!!
بی هوا رفتم اسمشو سرچ کردم و دیدم نه،واقعا خیلی آدم بزرگیه.
*گفتم مجازی پراز دروغه الانم اینم روش.
اما اسمشو شنیده بودم اما خیلی نه.چون بزرگهای ما رو نمیشناسونن وقتی میرن و میشنویم داغ میشیم کی بودن….تو نوشته اومده بود که داعش رو ازبین برده و فرمانده و….ذهنم حساس بود و خواب ب چشمم نیومد و تاصب گفتم خدایا دروغ باشه.آدمی که برای آبرو امنیت میجنگه حتما خیلی بزرگه.*
*راستش کوثرنت اومدم گفتم وا؛چرا طلبه ها این خبرو پخش کردن ،دور از جون دیونه شدن!
صبح شبکه خبر رو روشن کردم که بگن دروغه،که نوشته قرمز “خبرفوری"از درستی دروغ دیشب تو مجازی؛خبر میداد…*
یک آن هرچی خوندم از سردار،انگار صدایی بود که روی فیلم و عکسهایی که پخش میشد، خونده میشد…و بازهم با کمال ناباوری شبکه ها رو تند تند عوض میکردم؛ همه نوار تسلیت داشتن و گریه و گریه و حال بد که تمومی نداشت و نفرینهایی که با اشک همراه بود عین موشک به قلب دشمنان حاج قاسم بود میفرستادم،یاد قاب عکسی افتادم از سردار که چندسال پیش بهم هدیه دادن و من فقط اون زمان اسمش رو روی قاب باعکسش میدیدم.
*و اینبار کلمه شهید رو باید بهش خودم اضافه میکردم….صدای آهنگ چمرونه که برای عزا و ادمهای دلیر تو استان ما زده میشه،زده شد و گریه هاو اشک ها و شیون همه که تمومی نداشت و نداره…
راستی غمت از چی بود که هنوز دلمون داغ داره حاجی…*
فرم در حال بارگذاری ...
#به_قلم_خودم
نمیدونم درون قبر چی میگذره اما قطعا جایی که حق کسی رو خوردیم خدایی نکرده،دل شکوندیم و بلد نبود جواب بده و سکوت کرد و اشکش تو قلبش جاری شد،حرفی زدیم و راهی سد کردیم و دلی درد اوردیم چون دل خودمون مهم بود و ولش کردیم؛
همه و همه و همه یادمون میاد ها….تو که حاضرنبودی حتی کسی کنارت وایسه و هزار بار توهین و تحقیرش کردی حالا برا همون کارت گیره!!
البته توجیه هامون به هر اسمی که رو کارمون گذاشتیم؛بیشتر !!
پس بیشتر اسمع و افهم!!
فرم در حال بارگذاری ...
#به_قلم_خودم
دوام الحال من المحال
یعنی هیچ حالی دوام ندارد…چه برای خوب و خوش بودن و چه بد بودن!!
و حتی تعبیر شده به محال بودن!
خدایا حالمان را به خودت گره بزن چون طاقت از دست رفتن نعمت را نداریم و خودت مصلحت و حکمت هر چه نشد را بگو.چون تو حکیمی و باحکمت
فرم در حال بارگذاری ...
#به_قلم_خودم
*دوسدارم که از گذشته کسی بامن تماس بگیرد و من هم آماده رفتن در گذشته شوم.آنجا که پدربزرگم نشسته و خنده روی لبهایش نقش بسته و پشتی اش دو تا بالش قرمز اناریست و با گلهای قرمز رنگ وفرشی که رنگ عسلی و زرد رنگ شده
و مادربزرگم که سینی چای و کنارش هم قندو گل است مرا تعارف به نشستن میکند.*
همه جا بوی تازگی و عطر بی وصف میدهد.کنار پدربزرگم بنشینم مرا تعارف به توت خوشمزه فراموش نشدنی کند که همیشه دریک جعبه فلزی نقش برجسته در گوشه پانسیون بود.
پانسیونی که دل دیوارش دوتا آهو که از آب میگذرند و خانه ای که در محاصره درختهای زیادیست و آسمان زیبای آبی است منظره خانه است. و روی دیوار ساعت قدیمی که با عددهای رومی که آنموقع نمیشناختم دوران میکند.
آنجایی که پدرو مادرم هردو جوان و طراوت جوانی دارند و ماهم سنمان کم است و کنارشان هستیم و پدربزرگم شاهنامه و مدح مولاعلی را از حفط با صدای زیبا سرمیدهد
*و آخرهر مدحش هم صلواتی برای مولاست.دورهمی هایی که انگار قرار نبود رنگ زردو بی روح روی لعاب رنگهای شادو قشنگشان بخورد.
جایی که نهایت شیطنت خوابیدن خانه پدربزرگ بود تاقدری بیشتر کنارخاله و دایی بمانیم و با همسن و سالان آتش بسوزانیم.حیف که چه زود همه شان خاطره شد. و ما ماندیم وخاطراتی که فقط خاطره ماندند….*
فرم در حال بارگذاری ...