جعبه توت پدربزگ!!○•`●□
#به_قلم_خودم
*دوسدارم که از گذشته کسی بامن تماس بگیرد و من هم آماده رفتن در گذشته شوم.آنجا که پدربزرگم نشسته و خنده روی لبهایش نقش بسته و پشتی اش دو تا بالش قرمز اناریست و با گلهای قرمز رنگ وفرشی که رنگ عسلی و زرد رنگ شده
و مادربزرگم که سینی چای و کنارش هم قندو گل است مرا تعارف به نشستن میکند.*
همه جا بوی تازگی و عطر بی وصف میدهد.کنار پدربزرگم بنشینم مرا تعارف به توت خوشمزه فراموش نشدنی کند که همیشه دریک جعبه فلزی نقش برجسته در گوشه پانسیون بود.
پانسیونی که دل دیوارش دوتا آهو که از آب میگذرند و خانه ای که در محاصره درختهای زیادیست و آسمان زیبای آبی است منظره خانه است. و روی دیوار ساعت قدیمی که با عددهای رومی که آنموقع نمیشناختم دوران میکند.
آنجایی که پدرو مادرم هردو جوان و طراوت جوانی دارند و ماهم سنمان کم است و کنارشان هستیم و پدربزرگم شاهنامه و مدح مولاعلی را از حفط با صدای زیبا سرمیدهد
*و آخرهر مدحش هم صلواتی برای مولاست.دورهمی هایی که انگار قرار نبود رنگ زردو بی روح روی لعاب رنگهای شادو قشنگشان بخورد.
جایی که نهایت شیطنت خوابیدن خانه پدربزرگ بود تاقدری بیشتر کنارخاله و دایی بمانیم و با همسن و سالان آتش بسوزانیم.حیف که چه زود همه شان خاطره شد. و ما ماندیم وخاطراتی که فقط خاطره ماندند….*