۱۱۸۷ ساله که خوابی شایدهم بیشتر!!بیا بخون بدونی!!
استاد دفتر را روی میز گذاشت…
+سعیدے…. حاضر
+محمدے…حاضر
+فرامرزے…حاضر
+مجاهد…حاضر
+حسینے…!!!
+حسینے…!!!
_استاد امروز هم غایبه…
استاد نگاهی کرد…
_چهار روز هستش که حسینے نیومده…
ازش خبر ندارین!؟
بچه ها همگی سکوت کردند..
استاد ناراحت شد…
سرخی گونه اش تا پیشانیش ڪشیده شد…
ناگهان فریاد زد…
خجالت نمیکشید ڪھ چهار روز…
چہار روز…
از رفیقتون بے خبرین!؟
نگرانش نشدین!؟
چهار روز بے خبر!!!؟
به شما هم میگن دوست!!!؟
صد رحمت به دشمن…
چشمهایمانبه زمین دوختهشد…
توان بالا آمدن نداشت…
شرم و خجالت میسوزاندمان…
اما واقعا… از حسینے چه خبر؟!
محمد چهار روز نیامده!!!
نگران شدیم… واقعا نگران…
استاد سڪوٺ ڪرده بود…
ڪٺاب را ورق میزد…
زیر لب چھ میگفت…خدا میداند!
کار او به من هم سرایت کرد…
الکے کتاب را ورق میزدم…
آشوبے در دل…
نگرانے موج میزد…
واقعا محمد کجاسٺ؟!
چه شده؟!
چهار روز…؟!
چقدر بے فکرم…
لحظه ها به سکوت گذشت…
با صدای استاد شکست…
حسین … امروز نوبت کنفرانس تو هست!
منتظریم…
فیشهای خلاصه کنفرانسم را برداشتم…
بلند شدم…
پای تخته رفتم…
بااجازه استاد…
با علامت سر ، اجازه داد…
ذهنـم …
قلبـم…
فکرم…
روحـم…
روانـم…
پیش محمد هست…
چهار روز غیبت کرده!
کجاست!؟
چرا بے خبرم!؟
وای بر من…
چطوری کنفرانس بدم!؟
چی بگم!!!
با کدام زبان!؟
سرم را بالا آوردم…
نگاهم به انتهای کلاس افتاد…
به آن تابلوی خوشنویسی …
دلم دوباره لرزید…
مثل همان لحظه ای که استاد فریاد زد…
فیش های خلاصه را در دستم مچاله کردم…
شروع کردم…
بسم الله الرحمن الرحیم…
بنده حقیر …
حسین …
دوست محمد هستم…
کسی که چهار روز غایب است
و از او بی خبریم…
استاد با تعجب به من نگاه کرد…
دقیقا عین نگاه همکلاسیہا…
آری … من حسینـم…
دوسٺ رفیق غایبمان…
کسے که چهار روز غیبت کرده…
و بخاطر بی خبری از اوموأخذه شدیم…
شرمسارم…
خجالت زده ام…
حرفی ندارمکه انقدر بے تفاوت…
اشکهایم جاری شد…
بغض تارهای گلویم رازیر و بم میکرد…
حرف زدن برایمسختتر از نفس کشیدن در آب بود!!!
به هر زحمتی بغض و اشڪـم را خوردم…
ادامه دادم…
ممنونم استاد…
که امروزبیدارمان کردی…
بیدار از یک حقیقت تلخ…
و یک خواب نه چندان شیرین!!!
بیدار شدیـم تا بفهمیم…
چقدر زمان گذشته!؟
یک روز!!!
نصف روز!!!
یا مثل اصحاب کهف!!!
که سیصد سال در خواب…
و وقتی بیدار شدند کهدیگر سڪه آنها …
مال عهد دیگری بود…ک
عهد دقیانوس!!!
امروز بیدار شدیم…
و نمیدانیم چقدر خوابیدیم!
چهار روز!!!؟
سیصد سال!!؟
بیشتر…!؟
آری خیلی بیشتر…
۱۱۸۷ سال در خواب هستیم!!!
و کسی نبود که بر ما نهیب بزند!!!
کسی نگفت که اگر محمدچهار روز غایب است…
مهدی۱۱۸۷ سال است که غایب است!!!
و کسی فریاد نزد…
چطور از وی بی خبرید…⁉️
او که نه تنها دوست بلکه
بلکه پدر مهربان…
بلکه صاحب نفوس مان …
بلکه صاحب این زمین و زمان … است
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج???