یک روز ازساعت۱۱ با حاج قاسم
⏰ ساعت ۱۱:۴۰ ظهر
زمان اذان ظهر رسید؛
با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!
ساعت ? ۳ عصر
حدود هفت ساعت! حاجی هر آنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم ?
پایان جلسه… ⌛️
مثل همه جلسات، دورش را گرفتیم و صحبت کنان تا در خروج همراهیش کردیم.
? خودرویی بیرون منتظر حاجی بود.
حاج قاسم عازم بیروت شد تا سید حسن نصرالله را ببیند….
ساعت حدود ? ۹ شب
حاجی از بيروت به دمشق برگشت.
شخص همراهش می گفت: حاجی فقط ساعتی با سید حسن دیدار کرد و خداحافظی کردند. ?
حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند.
? سکوت شد….
یکی گفت: حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نروید!
حاج قاسم با لبخند گفت: می ترسید شهید بشم!؟
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد:
- شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه است!
- حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم!
حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده شمرده گفت:
- میوه وقتی می رسه باغبان باید بچیندش، میوه رسیده اگر روی درخت ? بمونه پوسیده می شه و خودش میفته!
بعد نگاهش را بین افراد چرخاند و با انگشت ?? به بعضی ها اشاره کرد؛ اینم رسیده ست، اینم رسیده ست….
ساعت ? ۱۲ شب
هواپیما ✈️ پرواز کرد.
ساعت ? ۲ صبح جمعه
خبر شهادت حاجی رسید?
به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم؛
کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود …
? منبع: کتاب “حاج قاسم
#حاج_قاسم?
▬▭▬❖???❖▬▭
▬▭▬❖???❖▬▭