کوچه پراز دختران ایزدی بود که به اسارت داعشیها درامده بودند
???????????
? #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت?
قسمت17
ابواسحاق به سمت ماامد عماد ولیلا ازترسشان به دوطرف من چسپیده بودند,
قلبم شکست اخر درعین بی پناهی
تکیه گاه دیگری شده بودم.
باخود فکرکردم اگر خواهروبرادرم دلشان به من خوش است پس بگذاراین دلخوشی کوچک راازانها نگیرم میباید هرگز خودرانشکنم وخودرا ضعیف نشان ندهم تا این کورسونور امید دردل این بیچاره ها خاموش نشود.
اهسته گفتم
عماد,لیلا,اصلا نترسید…
همراه من بیایید…
حرفی رابه بچه ها میزدم که خودم خیلی اعتقادی نداشتم اخه تمام وجودم مملوازترس واضطراب بود اما توکل کردم برخدایم ,همانکه بنده نوازاست ومن هم تازه بااین خدای مهربان ودین زیبایش,کاملترین دین دنیایش,اشنا شده ام….
باهم از درخانه بیرون رفتیم,اولین چیزی که توجهم راجلب کرد ,لبخند تمسخرامیز ابوعمر بود ونگاه پیروزمندانه ی خاله هاجر,خدای من اینها چه حقیرند که راضی وخشنودند از حقارت همسایگانی که تاچندی قبل عمووخاله ,صدایشان میکردند…
کوچه ومحله ,مملواز دختران وزنان وکودکان ایزدی بود که به اسارت داعشیها درامده بودند,اهسته به عماد ولیلا گفتم:
اصلا نترسید ببینید ما تنها نیستیم
توکل کنید به خدا…
أو خودش انتقام مظلوم از ظالم میگیرد…
عماد که باز اشکهایش جاری شده بود وبی صدا گریه میکرد خودش رامحکم تر به من چسپانید وبا پاهای کوچکش,قدمهای بزرگی برمیداشت تا مبادا از خواهرانش جدا شود…
برادرکم انگار عمق خباثت این شیاطین داعشی راخوانده بود وضمیر ناخوداگاهش از خطری دیگر اگاهاش میکرد…
که حتی نمیخواست قدمی از من دور شود.
ازمحله ی ایزدیها خارجمان کردند وهمه رابه صف نمودند تا ماشینهایشان برای تحویل برده هایشان برسد…
بالاخره امدند دوتا ماشین ,یه تیوتای مسافری بایک بنز باری از راه رسید…
ازجلوی صف همهمه ی زنانی رامیشنیدم که گریه وآه وناله والتماسشان باهم قاطی شده بود.
لیلاسلما چه خبره چکارمیکنن؟
نمیدانم عزیز دلم …
صبرکن ببینیم این خبیثان باز چه نقشه ای درسردارند.
•┈••••✾•???•✾•••┈•
•┈••••✾•???•✾•••┈•