کاش من هم خادمت بودم...
نمیدانم چرا یاد خاطرات میکنم همیشه دلم پر میزند به سمت هوای قم،پل آهنچی،ورودی باب الجواد ،حرم حضرت معصومه…! اینبار آهسته و آرام قدم میزنم روی پل آهنچی چون میدانم زمانها میگذرد تا دوباره پاهایم به خاک پل آهنچی و صحن و صفا برسد! باران میبارد و هوای سرد،که در مقابلش گنبد طلایی و پرنور خانم حضرت معصومه است و پر از گرما! راه آب های تعبیه شده که زنگ زده هرچند زنگ زده و قدیمی،اما با اصالت و پرافتخار از خادمی! عبور میدهند آب را بی پیرایه تا خیس نشوند زائر دل بارانی! سلامی میدهم همانجا و باران صورتم راخیس میکند و باران هم گویا میخواهد بامن،به زیارت بیاید! ازین بالا آدمها چه در تکاپو و تلاشند و باران مانعشان نیست! تمام چادرم که خیس باران هست وارد صحن میشوم و درب چوبی صحن بزرگ که نمیدانم چند زائر دیده و چندسال،آن هم خادمی میکند! ته دلم خوش بحالی میگویم ک دراین فضاست و حضورش عدم بی معناییست! باران تمام حیاط را پر کرده و مردم همه به سمت وردی حرم میدوند. دیگر خیس باران شده ام هم خیالم هم جسمم. ورود ک میکنم و سلام میکنم به بانو،وجودم گرم میشود ازین قطعه بهشت!
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل