منافقین گفته بودند با ناخن چشمهایت را در می اوریم!
یکی از این شیرزنان خانم زهرا حاجی احمدی است. بانویی که او را به نام «مادر سپاه» میشناسند و امروز در 92 سالگی از دوران هشت سال دفاع مقدس میگوید. پدرش از ثروتمندان زمان خود بود و در 13 سالگی با فردی به نام «علی میرزا محمد وزیری» که کارمند اداره کشاورزی بود، ازدواج میکند و حاصل این ازدواج 5 فرزند است. برایش سخت بود که روایت زندگی اش را بازگو کند. میخواست گریه کند. اما خودش را نگه داشت… از فرزند شهیدش گفت که در دوران پهلوی، توسط ساواک به شهادت رسیده بود، زیرا فرزندش از دوستداران مرحوم تختی بود که پس از مرگ وی گویا پول و حقوق ساواک را برای همکاری قبول نمی کند و به همین دلیل او را هم به شهادت میرسانند. لازم به ذکر است برای فرزندش هیچ پرونده شهادتی تشکیل نشده است.
بروبچه های گیلان غرب در دوران جنگ وی را به نام “مادر احمدی” میشناسند. میگوید: اوایل جنگ به گیلان غرب اعزام شدیم تا وظیفه پشتیبانی از رزمندگان اسلام را برعهده بگیریم. شستن لباس بچه های گروه فنی ومهندسی خیلی سخت بود. آن قدر شلوارها چربی و روغن داشت که با سنگ میشستیم تا اینکه بعد سر از مریوان در آوردیم. جایی که تنها خودم بودم و خودم و هیچ زنی در منطقه نبود. کار ما از پتوشویی و لباس شویی تا تهیه غذا وخوراک برای رزمندگان بود.
منافقین گفته بودند چشمانم را از کاسه در میآورند!
آن روزها تحت فرماندهی جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان بودیم. آن زمان آن قدر منطقه خطرناک بود که سپاه شبها از من محافظت میکرد، چون زنان منافق و عراقی گفته بودند اگر مادر سپاه (خانم احمدی) را دستگیر کنیم، چشمانش را با ناخن در میآوریم. من هم بیشتر با کلت کمری و کلاش تردد میکردم، اما گفته بودم آدم نمی کشم!
در طول جنگ شیمیایی شدم
روایت مادر احمدی آن قدر شیرین است که باورت نمی شود این زن در هشت سال دفاع مقدس چه خدماتی به جبهه ها انجام داده است! میگوید: یکبار فرمانده گفت مادر احمدی، شب عید نزدیک است و رزمنده ها شیرینی ندارند. من هم به تهران رفتم و یک کامیون شیرینی آوردم. هم در سپاه خدمت کردم و هم ارتش و بسیج و برایم مهم نبود کجا باشم، چون بیشتر به خدمت فکر میکردم. یک بار هم به منطقه خرمال و سردشت رفتم که همان جا «شیمیایی» شدم که پیگیری هم نکردم، اما اثرات آن همچنان باقی است.
زندگی ام را وقف کردم
خانه خانم احمدی بسیار کوچک بود. تلویزیون نداشت ووقتی علت کم بودن وسایل خانه اش را پرسیدیم خانم همسایه که از دوستان مادر احمدی بود،گفت: حاج خانم تلویزیونشان را برای کمک به زلزله زدگان آذربایجان غربی هدیه کردند. یک خانه هم برای سه دختر جوان خریدند… خانم احمدی حرف خانم همسایه را قطع میکند و میگوید: چرا اینها را میگویی؟ اصلا اهمیت ندارد، دوست ندارم مطرح شود!
داستان بسیار جالب شد. پس از کمی صحبت، فهمیدیم خانم احمدی چندین سال است در این محل به عنوان بزرگترین خیر کار میکند. تا جایی که حتی برای چندین زلزله در کشور سه کامیون کالا فرستاده و هیچ چیزی برای خودش نخواسته است. خانه اش را هم وقف کرده است. با این گفته ها کارمان بسیار سخت شد. گاهی دیگر انگار نمی توانی سوال کنی؟ نمی شود نوشت؟ باید دید؛ گوش داد؛ سکوت کرد …. وبعد برای همیشه شرمنده شد.
هشت سال با چادر مشکی در جبهه ها دویدم
مگر میشود یک زن آن قدر بزرگ باشد که هم جنگ را تجربه کرده و هم در طول زندگیاش در امور خیر عمرش را وقف کند. آرام سخن میگفت، تعارف میکرد، حداقل میوه ها را میل کنید. گفتیم: چادرتان را عوض کنید با چادر نماز عکسها زیباتر میشود؛گفت: من با همین چادر هشت سال جبهه بودم و تا امروز از سرم نیفتاده است!
گلایه های مادر سپاه
مادر سپاه گلایه داشت! از اینکه در این سالها بنیاد شهید یک بار هم به او سر نزده است، از اینکه رئیس جمهور روحانی مانند سایر رئیسان جمهور، در نخستین روزهای کاری اش از زنان تاثیرگذار در جنگ دعوت نکرده ، از اینکه هشت بار عمل جراحی کرده، اما هیچ فردی حالش را نپرسیده است.