داستان اول مهر!!!
#بهقلمخودم
کمی قبل از اول مهربود!!
بامامانم رفتیم سوپرمارکتی محل!
دختر سرکوچمون هم با مامانش اومده بود.
خانمی که دخترش باهاش بود گفت،رفتی مدرسه؟
گفتم نه.
مامانم گفت فردا میبرمش مدرسه ثبت نامش میکنم.
یادمه مدیر مدرسه یه برگه داد که ببرش سنجش و بعد بیامدرسه.
صبح که بیدار شدم توی راه مامانمگفت،به حرفا خوب گوش میدی و سوالاشون رو جواب میدی.
روسری سرم بود و روی موهای مشکیم جاخوش کرده بود و صورت تپلی وبا چشممشکی،دستم رو از دست پرمهر مامانم جدانکردم.
مسیر خیلی دور نبود برای همین پیاده رفتیم
وارد حیاط مدرسه خیلی بزرگی شدیم. درختهای کاج بزرگ و بلندی دور تا دور مدرسه بود.
تور بسکتبال اخر حیاط بود.حیاط تازه خط کشی شده بود و رنگ تازه اش ،حیاط رو قشنگ کرده بود،بخصوص وقتی شسته بودنش،رنگش رو زیباتر کرده بود.
بچه های همسن خودم درحال بازی بودن که بعدا فهمیدم تست توانایی بدنی هست!!
اولین اتاق که وارد شدم ،یه دختر نشسته بودکه چشمش رو بسته بود.
تا اونو دیدم گفتمنمیام اون خانمه پشت میز چشممو کور میکنه!!