خاطرات کودکیها یادت بخیر....
11 آبان 1398
دلم جایی را میخواهد ک مرا باخود به دنیای کودکی ببرد، آنجا که دغدغه هیچ چیزی را نداشتی، آنجا که بجز وظیفه نوشتن تکلیف شبت وظیفه ای نداشتی، آنجا ک تنها دغدغه ات بعد ازمدرسه خواندن درسهای فردایت بود!! و تمام سختیهایت را با کشیدن انگشتت بر روی دیوار تا مسیر خانه،فراموش میکردی!چه آرامشی میداد اینکار… وعبور از زیر درختان برگ مو و خوردن از آنها…ومنتظر بعد از ظهر ماندن و رفتن ب خانه پدربزرگ؛وبه گفته مادرت تا غروب بمانی و شب نشده برگردی خانه! و تو نشانه شب شدن و دیر شدن و برگشتن به خانه را از روی بچگی ات بگذاری،روشن شدن لامپ خانه پدربزرگ.وبا روشن شدنشان برگردی…#به_قلم:سیده فاطمه موسویان اصل