به احترام نماز،ماشینخاموش شد!!!!!!
احترام نماز ماشین خاموش شد
چند سال قبل از پیروزى انقلاب، روزى باتفاق یکى از پسر عموهایم در یکى از خیابانهاى تهران منتظر تاکسى بودیم. بعد از کلی معطلی یک تاکسى وایساد و گفت: هر جا مى خواهید بفرمائید تا شما را برسانم. ما سوار شدیم در میان راه من به پسر عمویم گفتم : شکر خدا توی تهران یک مسلمانى پیدا شد که ما را سوار ماشینش بکنه . راننده شنید و گفت : اتفاقا من مسلمان نیستم و ارمنى هستم. اگر چه مسلمان نیستم، امّا به کسانی لباس اهل علم دارند احترام میگذارم. بواسطه امرى که دیدم،
پرسیدم : چی دیدى؟ گفت : سالى که مرحوم آیت الله حاج میزرا صادق آقا مجتهد تبریزى را از تبریز به کردستان تبعید کردند، راننده آن ماشین من بودم.
به محض اینکه چشم حاج آقا خورد به درخت و چشمه آب، فرمودند: اینجا نگهدارید، تا نماز ظهر و عصر را بخوانم. سرهنگى که مأمور ایشان بود، به من گفت : برو، من هم رفتم.
نزدیک آب که شدیم،بدون دلیل ماشین خاموش شد، هر کاری کردم روشن نشد. پیاده شدم ظاهرا ماشین عیب و ایرادى نداشت. امّا روشن نمى شد.
آقا فرمود: حالا که ماشین متوقف است بگذارید نماز بخوانم. سرهنگ ساکت شد و آقا مشغول نماز گردید. من هم سرگرم باماشین شدم. هنگامى که آقا از نماز فارغ شد و در ماشین نشستند با یک استارت ماشین روشن گردید و راه افتادیم…
علی احمدپور ، نماز خوبان ، داستان