نمیدانم چ شد که بعداز مدتها دوباره دست به قلم شدم.اما فقط عنایت شماست رئوف و رئوف زاده.
هر چه ک در زدم به راه شما رسید و باز شد در ایها الرئوف.
منم وبلاگم رو به نام شما زدم.
دشمن خیال میکند ما مرده ایم و او زنده! اما زهی خیال باطل.امروز نبودی که ببینی چه جمعیتی آمده اند که با دانشجویان و دانش آموزان سال ۱۳۵۸ عهد و پیمان ببندند. اشکال ندارد که باهر تیپ و موی فشن کرده حاضر شده اند.نسل ما بیدار است حتی با تیپ امروزی.بیداری مهم است و بصیرت، ک نسل ما دارد.چیزی کم از جوانان انقلابی سال ۱۳۵۸ ندارند. مهم آن است ک به او جوان انقلابی میگویند و شبیه اهداف جوانان سال۵۸ اند. دمتان گرم جوانان انقلابی.
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
عکس تولیدی خودم.سیده فاطمه موسویان
ماهم ب تاریخ می پیوندیم
روزی ما هم جزیی از تاریخ میشیم اما نمیدونم واسه عبرت یا واسه خوشایندی…
اما اسم و رسم خیلی مهم نیست که ازت به جا بمونه یا نه،این مهمه که خدا جوری ازت راضی بشه که تو اوج گمنامی باشیم ولی تو سمت خدا بصیرانه و بینایانه باشیم حتی اگه نامی نداشته باشیم ولی قوت بدیم جندالله رو.ان شاالله
خدایا هیچ جابری مثل تو برای دلم نمیبینم.
میدانی جابر چیست؟؟
جابر یعنی شکسته بند!!!?خدایا تو را ک دیده ام عجب دل میخری، عجب تسکین میدهی؛خدایا من هم عاشقت شدم پس برای دل شکسته ماهم جابر باش.
ک تو خوب شکسته بندی میکنی خدای من.به قلم خودم
واژه ها چ قاصرند وقتی حرف از تو وعشق برای توست.وچ قاصرند ک نمیتوانند حال تورا ک با اشک چشم دلت همراه است بگویند.چ زیباست ک تنها اشکها همراهند برای توصیف حالت ای شهید….#به_قلم_خودم
هرجا را ک این روزها گذر کردم و جایی نیاز ب کمک داشتم بودی،نمیدانم شاید قرار است با نگاه تو ارام شوم و ارام گیرم.وامروز به تمام شک هایم خاتمه دادی با دیدن تصویر دوباره ات.شاید بودنت و کمک کردنت از طرف دوست شهیدت باشد.ممنون از نگاه شهیدانه ات شهید سید حمید سیاهکالی و شهید محمدرضا دهقان امیری#به_قلم:ف؛موسویان اصل
کاش مرهمی داشت دلتنگی ک وقتی می آید بجای دلتنگی مینشست وانرا فورا درمان میکرد.ازآن مرهم هایی ک میگویند ریشه ای درمان میکند. درمان میکند بد قلقی را وتنگی دل را.چون وقتی درمان کند دلتنگی را تنگ دلی ات خوب شده است…دیگر بهانه نمیگیری و شبها به نبودش نمیاندیشی.
و چه زیباست دلتنگی برای مولای صاحب قرن ها….به قلم:ف؛موسویان اصل
#سیده نوشت
چقدرخوب است بی دغدغه بودن.بله درست شنیدید بی دغدغه بودن از اطراف،از اینکه چه میگذرد ؛امروز را میخواهم بی دغدغه باشم!!مگردغدغه برایش مهم است ک من چگونه میگذرانم روزگار را؟؟ ? ?
از هیاهوی شهر میخواهم در خانه بنشینم و به گلهای زیبای خانمان نگاه کنم؛به گلیم دست بافت مادرم ک باعشق میبافد نگاه کنم،به حرکت ابرها وشکلی ک میدهند،به مدرسه رفتن بچه ها ک گروهی میروند،به پرواز جمعی پرندگان.
امروز ک پدرم خودش پول تو جیبی داد (برخلاف همیشه ک هیچوقت نخواستم)امروز سِت بی دغدغه گی هایم جور است…راستی گوشیم راهم کنار میگذارم و کنار همه لذتهایم میخواهم دور از مجاز باشم و حقیقت وزیبایی های خدایی را ببینم.#به_قلم_خودم
دلتنگ ک باشی نمیدانی چجور کنار بیایی با همه ی خاطرات!!دلتنگی یه چیز رافقط میبیند ،ولی تو از درونت هزاران دلیل داری برای ایجاد آن یک رفتار خاطره سازت…دلتنگی نمیداند ک چه آشوبی را به دل می آورد هربار،بایادِ خاطراتش!!دلتنگی نمیداند ک تو باهر راه ،دلت را کنترل کرده ای که دیگر یاد خاطرات را نکند،اما هربار از گوشه کنار دلت سر باز میزند و راه نفوذ پیدا میکند ب جانت!درست مثل سرمای زمستان در اوج گرمای خانه.کاش یکی بیاید دست دلتنگی ها را بگیرد و با خودش ببرد،ببرد ب جایی ک خاطره نداری و دلتنگ کسی نمیشوی…وحسابی دلتنگی را گوشمالی کنی ک دیگر سمت من نیا…#به_قلم:ف،موسویان اصل