بی هوا و بدون مقصد پر میزند تا به جایی برسد؛
پر زدن کار بی مقصد هاست،
ک نه جایی و نه کسی را دارد.
خودت خوب میدانی بی کسی چیست…
اما خسته و بی پناه،مقصدم تو میشوی و نزد تو ارام میگیرم.
نگاهم کن چ حالی دارم…
خوب نگاهم کن…
مقصدم تویی و از بی مقصدی سمتت آمدم.پناهم ده حسین…
این روزها انگار اثر گذاری کتابها توآخرای ترم بیشتر از اولای ترم شده واون کسلی و تنبلی ک تو کتابخونه ها هست بیشتر از وقتایی دیگه هست.
خلاصه گاهی انقدر این نیاز بیشتر میشه ک کتابی ک میخای موجود نیست و باید بگردی تا پیداش کنی!
تواین دنیا خیلی از آدمها وجود دارن و زنده ان!
اونقدر زیادن ک گاهی اوقات فراموششون میکنیم،مثله کتابهای گوشه ی کتابخونه…
وموقع آخر سال،یا آخرهفته تو دل خاک ازشون یاد میکنیم.
اونوقت که تو دل خاک باشن هستن ولی حضور نفسشون مهمه و گرنه دل خاک بودن انگار مثل کتابن و جاشون محفوظه و با بی خیالی ما،نفسشون و حضورشون رو برای خودمون قاب کردیم تو یاد فراموشی…
چقدر روزها زود میگذرن به سرعت برق و باد،مثله حرکت ابرها.
انگار دیروز زمان شروع کلاسها بود،ولی الان تقریبا نزدیک امتحانات ترم اولیم و فرداش سال تموم میشه.
حس میکنم ک سال قبل تر فرصت انگار زیاد بود برای انجام فعالیت ها!
اما الان تبلیغ و فعالیتی آنچنان نمیبینم!?
خلاصه سال آخر و بی برنامگی درعین برنامه و کلاس(پایه پنجما متوجه میشن چی میگم)
تمام سعی برای گذراندن واحد های درسی تمرکز روی کارهای دیگه رو میگیره!
خلاصه خیلی دوسدارم مثه سالهای قبل ک میدیدم پایه های بالاتر تبلیغ میرن ،منم برم.
(هرچندناگفته نمونه که همیشه تبلیغ میرفتم و میرم )
نمیدونم ولی حس میکنم الان واقعا نیاز به تبلیغ دارم.?
نکنه ک با کارها و رفتارمون و اینکه دیگران بهمون اعتماد دارن یا به دیگران اعتماد داریم،نشیم درسی برای زندگیشون!
اعتماد سخته و وای به روزگاری که زیر سوال بره!
بتاب آفتاب،که جایش هست که بتابی!
در پس ابرها، بیرون بیا! زمین بعد از بارش،سرد است سرد…
پنهان نشو تو؛ آنقدر بزرگی که ابر و باد و باران و برف را؛پس بزنی.
خودت میدانی گل ها هم،همّ دارند باآن دل نازکیشان.وای بحال دل سترگ و قوی کوه! نمیدانم کی می آید روشنی بخشی ات،وقتی که دیگر نه، دل ِگُل باشد و خارشده باشد دلش و یا وقتی که خاک شود؛ دلِ کوه؟؟
ویا اینکه وقتی بیایی ؛که دیگر دلی نباشد؟؟…. تقدیم به آفتاب هستی بخش،مهدی موعود.
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
میخام بنویسم اما نمیدونم از چی و ازکی.
مینویسم از شب سردی که آسمونش برف گریه میکنه و هوای سردی ک داره؛یا بنویسم از گرمای خونه ک نمیخاد سرمارو ببینه؟
خلاصه دوتا متضادباهم جمع شدن و اجتماع نقیضین هست ولی این جمع صورت گرفته!
یااینکه بگیم قانون طبیعته که اتفاق بیفته سرما و کاری با چشم حسود گرما نداره!
هرچیزی قانون خودش رو داره وهیچی مانعش نمیتونه بشه تو دستگاه خدا.
پس لطفا مطیع امر خداشو تا از هرچیزی ک در اختیارت گذاشته لذن ببری
فقط گاهی هم واسه خودت باش همین.???
گاهی اوقات نمیشه از هرچیزی نوشت…
شاید مانعی توشون نباشه ولی دوسداری ک ازشون اسمی نبری یا ازشون نگی تا فقط واسه خودت باقی بمونه…
گاهی اوقات بعثی چیز ها باید مسکوت بمونه و صداش رو در نیاری تا موقعش برسه.
گاهی هم ب دست فراموشی سپرده میشه واسه همیشه….
مثله همون چیزی ک الان از ذهنت رد شد…
آنروز از سوالاتی ک از درب خانه از تو پرسیدند علمت هویدا شد وامروز هم اینکه مدفنت جایگاه گسترش علم و ایمان است. و مدفنت گسترش علمی است ک در وجود شما و خاندانتان است. اینکه شما درب رحمت هم هستی غیر قابل انکاراست. اینکه همه به طرفتان می آیند برای کسب معرفت هم بی اثر نیست. وحتما هم باب ولایت از شما راهی دارد. از حرفهای مدیر عزیزمان که هربار به زیارتتان آمدیم و این صحبتها را درمورد شما بیان کردند وآثاری ک در ایشان بود،که ازشما کسب فیض کرده اند،معلوم بود ک دارای هر ۳ گوهرید. بیخود نیست که بانوی قم شدید مثله درّ میدرخشید بر تارک ایران؛ مثله برادرتان…. شما خاندان موسوی،همه با کرامتید و اهل کرم. از روی کرم از این کرامت و ولایت و رحمت ومعرفت،نصیب ماهم کنید.خانم جان….
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
ازینکه راهی قم نشدم که زایرتان باشم و تا ساعتها دل بدهم در حرمتان در تنگنای زمان،شرمنده ام… اما دل میدهم از راه تلویزیون به شبکه های ضریحتان که هوایمان را داشته باشید،صدای مداح می آید ک زیارت نامه تان را میخواند،و من میخواهم عاقبت ب خیر شدن را برای همه… خودم را میبینم در کنارضریحتان.کنار مدخل ورودی ،نزدیک به ضریح، تکیه زده به دیوار مغموم وایستاده…دوسدارم ک تمام مدت سرپا بایستم در برابر خانمی که مظهر هرچه؛ تمام هاست… آخر ایستاده زیارت و دعا و ندبه حال دیگریست… وبعد راهی بیرون شدن در خروجی درب؛ که عشق و اردات ببینی و طلب کنی برای خودت و اهل منزل و دیگران… وبعد باحال خوب دوباره با اذن وارد شوی و مشغول زیارت و گم شدن صدا ؛در هیاهوی صداها و ندبه ها…
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
توام از مشکل دیگران خوشحال میشی؟؟!!! نمیدونم خنده طرف مقابلش چی بود،ازاینکه جزوه نداشتن خودش هم خندش گرفته بودیا ازینکه دوسداشت…. یاد یه داستان افتادم که یه بنده خدایی بهش خبر میدن تو اون بازاری ک مغازه داری،مغازه ها آتیش گرفته،اما مغازه تو سالمه. این همون لحظه میگه الحمدلله.
ولی بعدش بخاطر همون الحمدلله مدتها توبه میکنه. خدانکنه که ما هم حتی به شوخی یا نخاسته دل کسی رو بشکونیم اخه طرف مقابل هم آدمه. واز روی ادمیت ما باهامون هم کلام شده(عجب جمله ای گفتم). همه ظرفیت رفتارخودمون رو ندارن پس اول خطاب ب خودم بعد به دیگران،درست رفتار کنیم
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
کارفرهنگی ازنوع ابراهیم،نه ببخشید مصطفی…
برای حضور در جبهه میره و زبان افغانی رو یاد میگیره؛چون تنها راه باز بوده براش؛همون بوده.
وقتی در حال جنگ جدی و باصلابت ولبخند بر لب میگه جنگ همراه با نیروهای امام خمینی،آدم میمونه که چی بگه بااین صلابت که معلوم نیست چند دقیقه دیگه از ترکش و خمپاره و گلوله کدوم نصیبش میشه.
واین لفط سرباز خمینی تو دل خاک عراق و سوریه آدم رو تکون میده که جنگ هست ولی مصطفی میگه به به چه نیروهایی!
مصطفی رو زنش معرفی میکنه،مصطفی ینی فدای رهبر،ینی دل کندن از بچه چند ماهه،ینی دل کندن از دختری ک با بغض میگه چون بابا نیست ناراحتم…تقدیم به مصطفی صدر زاده