11 دی 1399
مادربزرگم خانه دار بود و در کنار پدربزرگم مغازه داری میکرد و کنارهمه سختیهای زندگی،وقت خاصی برای همه کارهاش داشت. قدش بلند بود و چشمای سبز رنگ قشنگ که درشت بودن و کشیده عین چشمای آهو،بینی قلمی،صورت سفید تپل و گندمی،و البته چروک هایی که خیلی ریز کنار… بیشتر »
نظر دهید »
08 دی 1399
°•??•° کاشسۅغـاتیزُوّار بَقـیعمُہری ازتُربَتمادَرمیشُد… بیشتر »
11 آبان 1398
آنروز آفتابی بود همراه با خودنمایی اش!اما همه افتخارش این بود که صحن شما را روشن میکرد و برسر زائرانتان میتابید و نور میانداخت و میخواست بگوید ک من دِینی برعهده ام نیست و مثل همیشه وظیفه ام را انجام میدهم… سرماهم ک کم نگذاشته بود اما مقارنت سرما… بیشتر »