6037997595159378فریبا میرزایی
سلام شب همگی بخیروشادی ،دوستان چندروز پیش توی یک روستا خونه ای منفجر میشه ومرد خونه صددرصد میسوزه ومیمیره ،البته سه تا بچه داره ولی خداروشکر هیچ اتفاقی واسه اونا نمیفته چون بامادرشون خونه نبودن ،ساختمون باتمام وسایلش نابود میشه حالا از شماعزیزان درخواست کمک دارم هرکدوم هرچی کرمتونه،در راه رضای خداکمک کنید تا بتونیم سرپناهشونو درست کنیم ،واگه وسیله ای ک خودتون استفاده نمیکنید وسالمند رو واسشون ارسال کنیم
❇️توصیه های درمانی کرونا(مجرب)
?آب سیب هر ۴ ساعت یک مرتبه
♨️بخور: بابونه،اسطوخدوس، تخم گشنیز و در افراد گرم و خشک مزاج گل ختمی یا پنیرک یا یک برش لیمو نیز اضافه شود(هر ۴ ساعت یک مرتبه و به مدت ۲۰ دقیقه)
?دمنوش: بابونه، اسطوخدوس، ختمی و کاسنی هر کدام یک ق م خوری در یک لیوان آب جوش، ۶ یا ۸ ساعت یک بار
?غذا: ماش+جو+کمی گندم+کمی برنج+تره، گشنیز و جعفری+رب انار یا آبغوره
?تنگی نفس: روغن مالی سینه و پشت سینه با روغن بابونه و بادکش گرم قاعده ریه یک روز در میان
?ملین مبارک جهت روان بودن شکم : فلوس+ گلاب هر ۸ ساعت
?قطع کامل گوشت و شیرینی
#واکسن ?
@asrar_teb_eslami
????
گفتم ای جنگل پیر
تازگیها چه خبر؟
پوزخندی زد و گفت
هیچ ! کابوس تبر …
گفتم از چوب درختان بهار
چه کسان بهره برند؟
گفت آنان که درختند و
به ظاهر تبرند!
گفتم اما
مگر از جنس خودت نیست تبر!؟
پوزخندی زد و گفت
تازگیها چه خبر…!?
?????
خفگی!
مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند. پنجره های اتاق باز نمی شد. نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند. با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد، و سراسر شب را راحت خوابید.
صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است!
او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود!
نکته:
افکارتان زندگی شما را می سازند؛ مواظب افکارتان باشید.
#داستان #کوتاه
Ξ✿
نامه ای به احساسم
دلم کمی گذشته می خواهد!
آن موقع ها، که تجدید آوردن بد نبود و اگر تجدید می شدیم ، باعث سرافکندگی خانواده، نبودیم. یک سوال؟ آن موقع ها نصف کلاس تجدید می شدند و حداقل دو نفر، رفوزه!… ما خنگ بودیم یا بچه های الان باهوشند؟… لابد ما خنگ بودیم دیگر. بچه های الان که چیزی گردن نمی گیرند!
بگذریم.
دلم کمی گذشته می خواهد! از همان گذشته هایی که، تایر می چرخانیدیم و سوار چوب می شدیم.
آن موقع ها که توت خشک و بادام ، از دست مادربزرگها و پدر بزرگها می گرفتیم.
یادش بخیر ! عیدمان فقط نوروز بود و برای همان عید، فقط شیرینی و آجیل می خریدیم… فقط برای همان عید، لباس نو می پوشیدیم و خوشحال بودیم که عیدی هایمان تخم مرغ رنگی است…
یادش بخیر! مادربزرگها و پدربزرگها عصرها توی کوچه با همسایه ها می نشستند؛ آن ها، نان به هم قرض می دادند، اما به معنی واقعی اش.
راستی، یادت هست خانه هایمان سکو داشت تا آدمهای خسته بنشینند؟ همان موقع ها که آب فروشی نبود و اگر در خانه ای را می زدیم آب یخ برایمان می آوردند و گاهی یک تعارفی هم می کردند که داخل خانه برویم؟! اما حالا درها بسته است و به روی غریبه ها باز نمی شود.
دلم کمی گذشته می خواهد!
همان موقع ها که خانواده و فامیل دور هم جمع می شدیم و مهم نبود چه غذایی می خوریم و جمله” بشینید اومدیم خودتون رو ببینیم” واقعیِ واقعی بود.
حالا گذشته ها رفته اند. کلاه نمدی پدربزرگ روی طاقچه مانده و لباسهای دست دوز مادربزرگ لای بقچه.
حالا بچه های مادربزرگ هم پیر شده اند و من بزرگ شده ام.
نگرانیهایم، نیز، بزرگ شده اند که مبادا کسانی یا چیزهایی را از دست بدهم که مرا به گذشته می رسانند!!
چقدر تلخ است! چرخ روزگار، تند تند می چرخد و من نمی دانم آیا چیزی به یادگار خواهم گذاشت که دیگران یادی از گذشته کنند یا نه؟! هر چند نسل بعد از ما، به آینده و فناوری می اندیشد نه گذشته و خاطراتی که بوی نم نشسته بر کاهگل می دهد.
#عادت کردیم
هعی #خودمونو یاد #همه بندازیم
کسی #بخوادمون #خودش میاد،،،??
به دلم الهام کن …
که من باور کنم …
باید گوش به حرف تو بدهم …
من باید وقف تو شوم …
و اَلْهِمْنِي التَّقوي …
و پرهیزگاری را به من الهام کن …
شهدا_وقف_او_بودند
{♡گفت: بالاخره يه روز مجبورى فراموشش كنى!
گفتم: رفت و اومد باد رو تا حالا ديدى؟!
تو دستات گرفتيش؟
تونستى نگهش دارى يا پرتش كنى اونور؟
نه!
عصرى نشستى تو بالكن دارى برگه صحيح ميكنى يهو بيخبر ميپيچه تو برگه ها بهمشون ميريزه!
يادِش مثل باده!
يهو مپيچه بهم و به همم ميريزه…♡}°°
#دلتنگیات