شیخ طبرسی در قبر زنده شد
قبر شیخ آماده بود و کنار آن تلی از خاک دیده می شد. مردم اطراف قبر حلقه زدند. صدای گریه آنها هر لحظه زیادتر می شد. جسد شیخ طبرسی را از تابوت بیرون آوردند و داخل قبر گذاشتند. قطب الدین راوندی وارد قبر شد و جنازه را رو به قبله خواباند و در گوشش…
سهم شهر ما از عزای حاج قاسم ساز چَمَرونَه #او_یک_فرمانده_بود
#به_قلم:سیده فاطمه موسویان اصل امروز شهرماهم شاهد این عزا داغ سنگین بود. اما مراسم در شهر ما ب نحوی دیگر است. سازچمری یه مراسمه ک تو استان ما واسه عزیزترین آدم زندگی ک فوت کنه و یا شهید باشه و یا جوونمرگ شده باشه میزنن. من خودم اولین باربود ک این رو…
https://mahdion73.kowsarblog.ir/سهم-شهر-ما-از-عزای-حاج-قاسم-ساز-چَمَرونَه-n-n-او-یک-فرمانده-بود
#به_قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
آرامگاه جان !
بین برج های بلند و ساختمان های سربه فلک کشیده ک انگار اگر بلند نباشند کلاس شهر به هم میخورد،میگذرم .
مسیرم گذر از خیابان است،هر سمت خیابان،مجتع های تجاریست ک با رقابت با دیگر مجتمع هاست . ازسرخیابان، زرق و برق های مغازه ها و بازار خودنمایی میکنند.کنارشان درختها،ردیف شده و ب فاصله کنارهم اند،شاخ و برگها هم تا سقف آسمان خوش تراشیده شده اند.لاغر و باریک اندام !
ازحق نگذریم جاذبه دارد،بخصوص باغ ویلایی هایی ک برگهای درختهایشان زیبا نماداده اند ،در و دیوار شهر و خیابان را .
غروب ک میشود همه مردم بیرون میریزند و تازه کاسبی شهر شروع میشود و زیباییش را لامپهای شهرداری روشن میکند .
اما اذان پخش میشود دراین همهمه بازار،تو فارغ میشوی از هرچیزی ک دیده بودی و دوان میشوی سمت مسجد و آرامگاه اصلیِ جان !
قبر شیخ آماده بود و کنار آن تلی از خاک دیده می شد. مردم اطراف قبر حلقه زدند.
صدای گریه آنها هر لحظه زیادتر می شد.
جسد شیخ طبرسی را از تابوت بیرون آوردند و داخل قبر گذاشتند.
قطب الدین راوندی وارد قبر شد و جنازه را رو به قبله خواباند و در گوشش تلقین خواند.
سپس بیرون آمد و کارگران مشغول قرار دادن سنگهای لحد در جای خود شدند.
پیش از آنکه آخرین سنگ در جای خود قرار داده شود، پلک چشم چپ شیخ طبرسی تکان مختصری خورد اما هیچکس متوجه حرکت آن نشد!
کارگران با بیلهایشان خاکها را داخل قبر ریختند و آن را پر کردند. روی قبر را با پارچه ای سیاه رنگ پوشاندند.
آفتاب به آرامی در حال غروب کردن بود.
مردم به نوبت فاتحه میخواندند و بعد از آنجا میرفتند.
شب هنگام هیچ کس در قبرستان نبود.
شیخ طبرسی به آرامی چشم گشود.
اطرافش در سیاهی مطلق فرو رفته بود.
بوی تند کافور و خاک مرطوب مشامش را آزار میداد.
نالهای کرد.
دست راستش زیربدنش مانده بود.
دست چپش را بالا برد.
نوک انگشتانش با تخته سنگ سردی تماس پیداکرد.
با زحمت برگشت و به پشت روی زمین دراز کشید.
کمکم چشمش به تاریکی عادت کرد.
بدنش در پارچهای سفید رنگ پوشیده بود.
آرام آرام موقعیتی را که در آن قرار گرفته بود درک میکرد.
آخرین بار هنگام تدریس حالش بهم خورده بود و دیگر هیچ چیز نفهمیده بود.
اینجا قبر بود!
او را به خاک سپرده بودند. ولی او که هنوز زنده بود. زنده به گور شده بود. هوای داخل قبر به آرامی تمام میشد و شیخ طبرسی صدای خس خس سینهاش را میشنید.
چه مرگ دردناکی انتظار او را میکشید.
ولی این سرنوشت شوم حق او نبود.
آیا خدا میخواست امتحانش کند؟
چشمانش را بست و به مرور زندگیش پرداخت.
سالهای کودکیاش را به یاد آورد واقامتش در مشهد الرضا را. پدرش «حسن بن فضل » خیلی زود او را به مکتب خانه فرستاد.
از کودکی به آموختن علم و خواندن قرآن علاقه داشته و سالها پشت سر هم گذشتند. به سرعت برق و باد!
شش سال پیش زمانی که 54 ساله بود، سادات آلزباره او را به سبزوار دعوت کرده و شیخ دعوتشان را پذیرفت و به سبزوار رفت.
مدیریت مدرسه دروازه عراق را پذیرفت و مشغول آموزش طلاب گردید و سرانجام هم زنده به گور شد!
چشمانش را باز کرد.
چه سرنوشتی در انتظار او بود
دیگر امیدی به زنده ماندن نداشت.
نفس کشیدن برایش مشکل شده بود.
هر بار که هوای داخل گور را به درون ریههایش میکشید سوزش کشندهای تمام قفسه سینهاش را فرا میگرفت.
آن فضای محدود دم کرده بود و دانههای درشت عرق روی صورت و پیشانی شیخ را پوشانده بود.
در این موقع به یاد کار نیمه تمامش افتاده و چون از اوایل جوانی آرزو داشت تفسیری بر قرآن کریم بنویسد.
چندی پیش محمد بن یحیی بزرگ آلزباره نیز انجام چنین کاری را از او خواستار شده بود.
اما هر بار که خواسته بود دست به قلم ببرد و نگارش کتاب را شروع کند، کاری برایش پیش آمده بود.
شیخ طبرسی وجود خدا را در نزدیکی خودش احساس میکرد.
مگر نه اینکه خدا از رگ گردن به بندگانش نزدیکتر است؟
به آرامی با خودش زمزمه کرد:
خدایا اگر نجات پیدا کنم، تفسیری بر قرآن تو خواهم نوشت.خدایا مرا از این تنگنا نجات بده تا عمرم را صرف انجام این کار کنم.
ولی شیخ طبرسی در حال خفگی و زنده بگور شدن بود.
اما به یکباره کفندزد با ترس و لرز وارد قبرستان بزرگ میشود.
بیلی در دست به سمت قبرشیخ طبرسی رفت.
بالای قبر ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت.
قبرستان خاموش بود و هیچ صدایی به گوش نمیرسید.
پارچه سیاه رنگ را از روی قبر کنار زد و با بیل شروع به بیرون ریختن خاکها کرد.
وقتی به سنگهای لحد رسید، یکی از آنها را برداشت.
نسیم خنکی گونههای شیخ را نوازش داد.
چشمانش را باز کرد و با صدای بلند شروع به نفس کشیدن کرد. کفن دزد جوان، وحشت زده میخواست از آنجا فرار کند اما شیخ طبرسی مچ دست او را گرفت.
صبر کن جوان!
نترس من روح نیستم. سکته کرده بودم. مردم فکر کردند مردهام مرا به خاک سپردند.
داخل قبر به هوش آمدم. تو مامور الهی هستی….
آیا مرا میشناسی؟
بله می شناسم!
شما شیخ طبرسی هستید که امروز تشییع جنازه تان بود.
دلم میخواست،
دلم میخواست زودتر شب شود و بیایم کفن شما را بدزدم!
به من کمک کن از اینجا بیرون بیایم.
چشمانم سیاهی میرود.
بدنم قدرت حرکت ندارد.
کفن دزد شیخ طبرسی را بیرون آورده در گوشهای خواباند و بندهای کفن را باز کرد و به گوشهای انداخت.
مرا به خانهام برسان. همه چیز به تو میدهم. از این کار هم دست بردار.
کفن دزد جوان لبخند زد و بدون آنکه چیزی بگوید شیخ را کول گرفت و به راه افتاد.
شیخ طبرسی به کفن اشاره کرد و گفت:
آن کفن را هم بردار.
*به رسم یادگاری! به خاطر زحمتی که کشیدهای جوان به سمت کفن رفت. خم شد و آن را برداشت
مستدرک الوسائل جلد۳،ص۴۸۷
عکس سردار شهید سلیمانی کنار ضریح حضرت زینب
چه گفتی ک تو را خریدند، اینگونه مثل یوسف، عزیز دلها شدی
سرت را بالا بگیر تو اکنون سرافرازی و مایه افتخار.
سرت را بالا بگیرمرد.رازت برملاشد!
همه اش از سر به زیری این آستان شروع شد و سپیدشد موی رویت و روسپید شد عاقبتت.
.#به_قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
#صهبای_شهادت
#او_یک_فرمانده_بود
#به_قلم_خودم
#صهبای_شهادت
#او_یک_فرمانده_بود
همه در عزایت داغ دارند داغی ک تا ابد میسوزاند جگرمان را،ای مالک اشترعلی…
همه کمرمان خم شد از اینکه فقط دیدیم شما رفتید و ندیدیم آنچه ک فراسوی مرزها انجام دادید.و نگذاشتید ک ببینیم آنچه شما دیدید…
اما فقط صدایش ب گوش ما رسید از دفاعها و مقابله با داعش.
ما ک از کلمه داعش هم میترسیدیم وشما بودید ک نگذاشتید طعم تلخ و زهرمارش را هیچ ایرانی بچشد.
فقط میگویم هوای ملت مان راداشته باش نگذار خاموش شود این عشق جهانی و بابصیرتی ک ملتمان پیداکرد.
وتاسف بابت اینکه کسی درکتان نکرد مگر باشهادت شما….
#او_یک_فرمانده_بود
#به_قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
#صهبای_شهادت
این کاروان رامیگردانند ک بگویند حواستان باشد مبادا روزی این گرمایتان سردشود؛
میگردانند ک بگویندهروقت ازین خیابان گذشتی ک کاروان را گذراندند ،فراموشت نشود که روزی شهید را شاهد شدی و دگر روز میتوانی اشهد همه خونش رابخوانی!
و میگردانند کاروان را تا ب دنیا نشان دهند شهادت شخصیت را انجام دادید اما جریان سازی اش همچنان راه میگیرد.
مطلب رو از دست ندید ? ? ?
روزیکه بعنوان هدیه،از هیات مدافعان حرم شهرمون هدیه دریافت کردم هدیه قاب عکس ی شخصیت بزرگ بود،اما زیاد صاحب عکس رو نمیشناختم !
فقط درحد اسم!
من هم چون نمیشناختم ،همونجوری فقط کاغذ کادوی اون قاب رو درآوردم و نگاهی کردم بهش و از کادویی ک نصیبم شده بود توجهم رو گرفتم و گفتم حتما بعدا میارمش و باهاش آشنا میشم!وبعد اونرو ب جایی ک قاب عکس ها رو نگه میداشتم بردم.
اما همش چهره ی زیباش جلوی چشمم بود.گذشت بعداز 4 سال و من کلا فراموش کرده بودم قاب عکس رو.
،تاموقع شهادتشون،دنبال عکسی بودم ازشون ک باخودم بیرون ببرم تو مراسم عزاداری.
دقیقا بعد از4 سال،یادقاب عکسی افتادم ک برداشته بودم.
سمتش رفتم با کنجکاوی، سمتش رفتم،چهرش خنده به لب داشت جوریکه دندونهاش مشخص بود.
لنز دوربین رو نگاه نکرده بود،اما تمام رخ عکس انداخته بود. خیلی ساده و بی ریا.
معلوم نبود ک خنده رو نثار چه کسی کرده بود اما حقیقتا دلربایی زیبایی رو ندونست بعدا بوجود میاره.و خودش هم ندونست همین خنده دلهارو مجذوب خودش میکنه. نمیدونستم اون قاب عکسی ک برداشتم،و حقیقتا فرصت نداشتم ک جستجو کنم درموردش؛خودشون بعدا با جریان سازی هویدا میکنن بزرگواریشون رو.
اون قاب عکس سردار سلیمانی بود…
#او_یک _فرمانده_بود
لبخند حاج قاسم مصنوعی نبود زنده بود درقاب عکس و عکس را زیبا میکرد بانگاه نافذش.
انگار راضی بود ازین حضور و نگاهش، تشویق میکرد همه مارا.
همه را دید آنکه اول صبح در سرمابود وآن پیرزنی ک با خمیدگی و ناتوانی آمده بود.
آن پدری راهم دید بچه هایش را آورده بود تا بزرگشان کند.
وپدری ک بچه اش را آورده بود تا ب گروه سرود ملحق شود تا اوهم حماسه آفریند.
این نگاه ادامه دارد تا پرورش مومنان انقلابی و این خون ها جریان دارندو جریان سازند.
راستی حاج قاسم از همان دختران و پسرانی ک گفتی آنها هم از ماهستند هم آمده بودند.
نمیدانم چ کردی که اینگونه عاشق داری.
عروس تک پسر،صاحب باغ ویلایی شد ک تاچشم کار میکرد ازاطرافش باغ بود .
خیلی زیبا بود بحد زیبایی عکس هایی ک پوستر کنن .
اونقدر ک تشخیص اینکه این عکس واقعی هست تا فیک،قابل تشخیص نبود .
دختر روستایی ک زیباییش زبانزد بود واخلاق و کردارش،واردخونه اربابی شد !
ارباب که نه چون خودش اصلا دوست نداشت بهش بگن.الحق و الانصاف هم بهش نمیخورد چون اون ارباب خودش بود وبس !
همه داراییش باتلاش دستای پینه بستش جمع شده بود.و چهره تکیده و استخونیش ک با ظاهرهمه ثروتمندها فرق داشت.نور خدا توچهرش موج میزد .
ارباب نبود ولی ب دیگران کمک میکرد و اصلا باکارگرها ک سرزمین کار میکرد فرقی نداشت .
اونقدر ک کسی تشخیص نمیداد کی صاحب زمینه و کی کارگر !
بخش 1
ادامه دارد
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
? ? ? ? ? ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ⛔ ⛔ ⭕ ⭕ ? ? ? ? ? ? *با توام کربلا رفته* جایی ک آقایت شفاعت میکند چه میخواهی؟ آهای کربلا رفته ها؛خوشبحالتان… نه به حال و روز کربلا نرفته ها… اگر دراین راه خاری ب پایت رفته،به گمانم چند،هیچ از ما جلوتری! حسرت کربلا ب دلمان ماند و کسی هیچ نگفت… خدایا بحق همین زائری که روبه حرم ایستاد و ب حال دلش،دریاب… نمیدانم درقیامت چ میگذرد بحالم اما کاش حسین بگوید حساب شد مهمان من است…
#به_قلم:سیده فاطمه موسویان اصل