روزهشتم و امام رضا
فرم در حال بارگذاری ...
#شعــر ☕️?
چه فرقی میکند نوروز باشد فطر یا قربان؟
تو را هرگاه میبینم برایم بیگمان عید است!
#محمود_احمدی
فرم در حال بارگذاری ...
سوالات فصل به فصل کتابهای ازمون استخدامی
یا سایت سوالات آزمون استخدامی اموزگار ابتدایی رو میخام هر کی داره اینجا لینکش رو بفرسته.
فرم در حال بارگذاری ...
#شعــر ☕️?
گاهی سکوت، درد مرا داد میزند
آه از صدای ضجهی ماهی درون آب…
فرم در حال بارگذاری ...
#شعــر ☕️?
سخت است که عاشق شوی و دست نَیابی
شبها به ستم ، بینِ غم و آه بخوابی…
فرم در حال بارگذاری ...
#شعــر ☕️?
غیرتی میشوم آن روز که موهای تو را
خارج از دامنهیِ روسریات میبینم…
#لاادری
فرم در حال بارگذاری ...
#شعــر ☕️?
زندگی حسِ قشنگیست که در تنگِ بلور
ماهیِ قرمـزِ عیدانه به آن میخندد…
#مریم_قهرمانلو
فرم در حال بارگذاری ...
‘جبر اللّٰه قلوبا لایعلم بڪسرها سواه’
خدا بند بزند دلهایۍرا ڪه هیچ ڪس
جز خودش از شڪسته
بودنشان خبر ندارد …?
فرم در حال بارگذاری ...
???????????
? #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت?
قسمت17
ابواسحاق به سمت ماامد عماد ولیلا ازترسشان به دوطرف من چسپیده بودند,
قلبم شکست اخر درعین بی پناهی
تکیه گاه دیگری شده بودم.
باخود فکرکردم اگر خواهروبرادرم دلشان به من خوش است پس بگذاراین دلخوشی کوچک راازانها نگیرم میباید هرگز خودرانشکنم وخودرا ضعیف نشان ندهم تا این کورسونور امید دردل این بیچاره ها خاموش نشود.
اهسته گفتم
عماد,لیلا,اصلا نترسید…
همراه من بیایید…
حرفی رابه بچه ها میزدم که خودم خیلی اعتقادی نداشتم اخه تمام وجودم مملوازترس واضطراب بود اما توکل کردم برخدایم ,همانکه بنده نوازاست ومن هم تازه بااین خدای مهربان ودین زیبایش,کاملترین دین دنیایش,اشنا شده ام….
باهم از درخانه بیرون رفتیم,اولین چیزی که توجهم راجلب کرد ,لبخند تمسخرامیز ابوعمر بود ونگاه پیروزمندانه ی خاله هاجر,خدای من اینها چه حقیرند که راضی وخشنودند از حقارت همسایگانی که تاچندی قبل عمووخاله ,صدایشان میکردند…
کوچه ومحله ,مملواز دختران وزنان وکودکان ایزدی بود که به اسارت داعشیها درامده بودند,اهسته به عماد ولیلا گفتم:
اصلا نترسید ببینید ما تنها نیستیم
توکل کنید به خدا…
أو خودش انتقام مظلوم از ظالم میگیرد…
عماد که باز اشکهایش جاری شده بود وبی صدا گریه میکرد خودش رامحکم تر به من چسپانید وبا پاهای کوچکش,قدمهای بزرگی برمیداشت تا مبادا از خواهرانش جدا شود…
برادرکم انگار عمق خباثت این شیاطین داعشی راخوانده بود وضمیر ناخوداگاهش از خطری دیگر اگاهاش میکرد…
که حتی نمیخواست قدمی از من دور شود.
ازمحله ی ایزدیها خارجمان کردند وهمه رابه صف نمودند تا ماشینهایشان برای تحویل برده هایشان برسد…
بالاخره امدند دوتا ماشین ,یه تیوتای مسافری بایک بنز باری از راه رسید…
ازجلوی صف همهمه ی زنانی رامیشنیدم که گریه وآه وناله والتماسشان باهم قاطی شده بود.
لیلاسلما چه خبره چکارمیکنن؟
نمیدانم عزیز دلم …
صبرکن ببینیم این خبیثان باز چه نقشه ای درسردارند.
•┈••••✾•???•✾•••┈•
•┈••••✾•???•✾•••┈•
فرم در حال بارگذاری ...
? #رمان_پروانه_ای_در_دام_عنکبوت?
ازپنجره اتاق بیرون رانگاه میکردم,پدرم تا دررا باز کرد دوتا سرباز داعش با لگد به جانش افتادند واورا کشان کشان به درون خانه اوردند,عماد بیدار شده بود وچون ترسیده بود مدام جیغ میزد,یکی از سربازان داعش با قندان تفنگش برسر مادرم زد وبا لهجه ای خاص ازمادرم میخواست تا عماد راساکت کند ,بچه بیچاره حق داشت من که چندین سال ازاو بزرگتر بودم زهره ام درحال ترکیدن بود,لیلا خودش را به من چسپانده بود انگار من بیچاره تکیه گاه امنی برایش بودم پدرم مدام التماس میکرد ومیگفت:هرچه دارم وندارم مال شما ,فقط بازن وبچه هایم کاری نداشته باشید ,من رابگیرید بگذارید بچه هایم بروند یکی از سربازان خنده زشتی کرد وگفت:
کافر بی دین بدون اینکه توچیزی به مابدهی هرچه داری ونداری مال ماست وقهقه ای زد وبه سمت من ولیلا امد ,پدرم از ترس اینکه هتک حرمتی به ما کند خودش را روی ماانداخت وشروع به التماس کرد,عماد از دیدن این صحنه ها فریادش بلند وبلندتر شده بود به طوریکه به هیچ وجه ساکت نمیشد,یکی از داعشیها به سمت مادرم هجوم برد وچادرش راکشید وشال عربی مادرم رااز سرش برداشت وعماد راکه محکم به بغل مادرم چسپیده بود ,قاپید,باشال مادرم دهان عماد رابست,پدرم طاقتش طاق شده بود به سمت داعشی حمله ورشد وشروع به ناسزا گفتن کرد,دیگه هق هق من ولیلا هم بلند شده بود,اون یکی داعشی ازپشت سربه پدرم هجوم اورد وپدر نقش زمین شد وهردو داعشی,قهقه راسردادند ,یکیشان به سرعت به حیاط رفت وبعداز چندلحظه بابندی که لباسها
را رویش افتاب میکردیم برگشت وگفت:صبرکنید معرکه درراه است میخواهیم نمایشی بدهیم که نمونه اش رادرعمرتان ندیده اید کافران حربی….
خدای من اینها حیواناتی وحشی در لباس انسان بودند..دردلم متوسل شدم به تمام امامان ای که یکهفته ای بیشترنبود که به انها ایمان اورده بودم.
بعد ناگهان یکی از داعشی ها…….
فرم در حال بارگذاری ...