#شهید_مهدی_باکری
?️راز یک معامله شیرین، بدون منت :"لباس شستن، عوض تعمیر ماشین”
?️ توی جبهه، قسمت تعمیرگاه کار می کردم، چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار می کردیم، ظهر هم می رفتیم استراحت…
یه روز ظهر، توی هوای گرم، یه بسیجی جوانی اومد و گفت:اخوی خداخیرت بده، ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم!
گفتم مردحسابی الان ظهره ،خسته ام ،برو فردا صبح بیا!
باارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم ،از عملیات می مونیم…
منم صدامو تند کردم گفتم برادر من ،از صبح دارم کار می کنم، خسته ام، نمیتونم، خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکردم بشورم!
گفت:بیا یه کاری کنیم، من لباسهای شمارو بشورم ،شماهم ماشین منو درست کن!
منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر، گفتم بیابشور!
ایشون هم آرام بادقت لباسهارو می شست، منم برای اینکه لباسهارو تموم کنه ،کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسها اومد!
گفت:اخوی ماشین ما درست شد؟
ماشین رو تحویل دادم ،داشت از محوطه خارج می شد که با مسئولمون برخورد کرد، بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهمدیگه رو بغل کردن…
اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم این آقا از فامیلای حاجی هست، حاجی بفهمه پوستمونو میکنه!
حاجی اومد داخل، سفره رو انداختیم ،داشتیم غذا می خوردیم ،حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان می کنیم، پرسید:چی شده؟!
گفتم:حاجی اونی که الآن اومده فامیلتون بودن؟
حاجی گفت:چطور نشناختین؟
ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن!
راوی:رضا رمضانی
منبع: کتاب خداحافظ سردار