مادربزرگم خانه دار بود و در کنار پدربزرگم مغازه داری میکرد و کنارهمه سختیهای زندگی،وقت خاصی برای همه کارهاش داشت.
قدش بلند بود و چشمای سبز رنگ قشنگ که درشت بودن و کشیده عین چشمای آهو،بینی قلمی،صورت سفید تپل و گندمی،و البته چروک هایی که خیلی ریز کنار چشمهاش بود و البته چیزی از زیباییش کم نمیکرد.گونه های بالارفته و پوست صاف و بدون هیچ نشونه ای داشت.
ابروهاش رو دست نزده بود وهمیشه بهش میگفتیم ابرو بگیر،میگفت تاحالا ابرو نگرفتم خجالت میکشم و عیب میبینم.ولی همیشه موهاش رو حنا میذاشت والبته بسیارمقید به ماه های شرعی.
ابروهاش تک و توکی سفید شده بودن ولی با اینکه دست نزده بود همیشه تمیز و مرتب بودن.
موهاش رو همیشه گیس میبافت، بادقت و مرتب.دندونهاش مال خودش بودن.طرز زیبایی صحبت میکردن به نحوی که خندش و گریه اش یا حرفهای دلش رو تو چشماش میشد بخونی.لباسهایی که میپوشیدن لباس محلی بلند بود که همیشه آقا بزرگم دوست داشت قرمز بپوشن ولی مادربزرگم میگفت نمیشه سنی ازم گذشته.
ولی بازهم لباس با گلهای قرمز یا صورتی گلدار توی همه ی لباسهاش بود. آقا بزرگم باهاشون خیلی خوب بودن بخاطر همین بهش میگفتن گل بانو!
برخلاف زنهای محل که مینایی میبستن به سرشون،مادر بزرگم روسری سرش میکرد و البته یک روسری همیشه به پیشونیش میبستن.
نگین و زیور دستش یه انگشتر که سنگش فیروزه بود و البته به دستش بزرگ بود. که بخاطر سن و پا درد که داشتن اول انگشتهای دستشون رو مشت میکردن و بلند میشدن.خیلی منظم و وقت شناس بودن مثلا غذای نهارش رو ساعت 9صبح بارمیذاشت و چند باربهش سرمیزد.و تاساعت 11دیگه آماده بود.والبته این نظم تو وقت اذان خیلی دیده میشد وبراش فرقی نداشت کجا باشه.
بدون استثنا همیشه دورکعت نماز هدیه به پدرومادر خودش تنگ نمازهاش میزد.
ظهرها درمغازه سرساعت مشخص ذکر ایام هفته رو میگفت با تسبیح چوبی که بعدش به گردنش مینداخت.
والبته با بیسواد بودنش حافظه بسیار خوبی داشتن وبا توجه به قرض ونسیه دادن و حساب دفتری میدونستن که فلان برگه دفتر حساب کیه!
والبته قرآن خوندنشون که سوادی نداشتن ولی بعداز نماز مغرب با اون مقنعه سفید بلند که مچی هم بود و تا روی شکم میومد،رحل قرآنش رو میاورد و قران نگاه میکرد و میگفت ننه جون من سواد ندارم ولی نمیخام ازثواب قرآن عقب بمونم و حتی اندازه ایکه خونده بود رو هرشب نشونه میذاشت عین باسوادها.
البته ازسلیقه و خوشمزگی و مهمان نوازی و مهربونیش هم بگم که واقعا کدبانو بود.به اندازه ایکه علاوه بر غذای بچه هاش غذای مورد علاقه نوه هاشم میدونست.والبته یکی دو نوه هم نه.کل نوه ها.
خیلی دلتنگ دیدنشونم امروزهم پنج شنبه است و هدیه به روح اموات همه مون صلوات.
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل