علت تغییر سرنوشت
?ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ یَکُ مُغَیِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلی قَوْمٍ حَتَّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ وَ أَنَّ اللَّهَ سَمیعٌ عَلیمٌ ? انفال53
《آن (کیفر) بدین سبب است که خداوند ،نعمتی را که به قومی عطا کرده،تغییر نمی دهد ،مگر آن که آنان آنچه را در خودشان است تغییر دهند،و همانا خداوند بسیار شنوا و دانا است》.
■در احادیث متعدد عواملی مانند ظلم و گناه سبب تغییر نعمت های الهی به حساب آمده اند ،چنانکه بازگشت از گناه و انحراف و حرکت از مسیر حق موجب سرازیر شدن انواع نعمت های الهی است.
■گناهان و ستم ها،انسان را از لیاقت بهره وری از لطف الهی دور می کند.
چنانکه حضرت علی(ع) در خطبه ی قاصعه بدان اشاره نموده اند و در دعای کمیل می خوانیم:《اللّهم اغفر لی الذنوب الّتی تهتک العصم …اللّهم اغفر لی الذّنوب الّتی تغیّر النّعم…》
در نامه حضرت علی (ع) به مالک اشتر می خوانیم: هیچ چیز مانند ظلم و ستم،نعمت های الهی را تغییر نمی دهد چون خداوند ناله ی مظلوم را می شنود و در کمین ظالمان است. (نهج البلاغه نامه53)
امام صادق (ع) فرمودند:همواره از سختی ها و گرفتاری های روز و شب که عقوبت معصیت و گناهان شماست ،به خدا پناه ببرید. (کافی جلد 2،ص269)
#نکات_قرانی
#منبر اخلاقی
????????
????????
✍اثر چت با نامحرم
مثل بعضی از تصادف هاست?
همان موقع تورا نمیکشد …!
اما بعد از مدتی،یک بار،
حتی با یک ضربه کوچک
همه چیزت را میگیرد❗️
مراقب داشته هایت باش?
#تلنگر
#منبر
شیطان مثل یک حبه قند است
گاهی می افتد توی فنجان دل ما،
حل میشود آرام آرام
بی آنکه اصلا ما بفهمیم و روحمان سر می کشد آن را،
آن چای شیرین را،
شیطان زهرآگین را،
آن وقت او خون می شود
در خانه ی تن، می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من!
#تلنگر
#منبراخلاقی
#دلدادهءحسین
چند وقته پیش شاهد یه قتل بزرگ بودم.شکستن و خرد کردن پدر جلوی بچش!
چقدر آدم میتونه بی انصاف باشه که بین اقوامش فرق بذاره و به کسی که مهمون کسی باشه و نون و نمکش روبخوره ولی بهش بگه تونمیتونی خرج ما رو بدی…
عرق خجالت و شرم توی جمع و بین خانوادش،بماند، ولی بچه هاش که این داغ که مهمون بهشون بی احترامی کرده رو دلشون مونده رو چکارش میشه کنن؟
و داغ انتقام گرفتن و جواب دادن به اون طرف، همیشه تو ذهن بچه ها نقش میبنده،خواهشا درست رفتار کنیم.
بعضیاحرمت نگه میدارن و فقط دلشون میسوزه…
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
#تلنگر
#اخلاقی
??
?
❇️دعایش کن!
همۀ کسانی را که از آنها گله دارید،
مثل دانۀ تسبیح ردیف کنید و یکی یکی دعایشان کنید.
نخستین اثر این دعا این است که حبه آتشی را که در دلتان بوده، بیرون میاندازید.
قدیمها که قلیان کشیدن مرسوم بود،
گاهی ذغال گداخته از سر قلیان روی قالی میافتاد و فرصت اینکه بروند و اَنبُر بیاورند، نبود؛
ناچار آن آتش را با دستشان بر میداشتند و دور میانداختند.
اگر کسی از تو غیبتی کرده یا نسبت ناروایی به تو داده،
این آتش افتاده روی دلت که از قالی گرانبهاتر است.
تا بخواهی برایش ثابت کنی که تو تقصیرکار نبودهای، سوختهای!
پس دعایش کن.
اول خودت را نجات بده تا دلت بیشتر از این تاول نزند، بعدش خدا خودش میداند که چطور مسئله را حل کند.
آیت الله حائری شیرازی
#مجربات
#منبر اخلاقی
?
??
? یک صبح، یک حدیث ?
? پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم ) :
☘ «مَن أكَلَ الحَلالَ ، قامَ عَلى رَأسِهِ مَلَكٌ يَستَغفِرُ لَهُ حَتّى يَفرُغَ مِن أكلِهِ.»
? «هر كه غذاى حلال بخورَد ، فرشته اى بالاى سرش مى ايستد و تا آن گاه كه از خوردنْ فراغت يابد ، براى او طلب آمرزش مى كند .»
? مكارم الأخلاق ج ١ ص ٣٢٠
#حدیث
#منبراخلاقی
????????
✨﷽✨
? مذمت شماتت دیگران ?
در زندگی هر کسی مشکلاتی است ، یک کسی اولاد دار نمی شود ، یک کسی عزیز خود را از دست می دهد ، یک کسی عمری مستأجر است ، یک کسی شوهری دارد که آدم خوبی نیست . اعم از اینکه علت این مشکلات خود این افراد باشد یا علتی خارج از دست داشته باشد، نباید او را شماتت کرد .
فرض کنید این آقا و خانم همه ی راه ها را هم رفته اند ولی خدا به ایشان اولاد نداده است حالا به هر دلیلی ، یک وقت هم نه اصلاً علت آن مصیبت، خود بنده است . مثلاً من تند راندم ، بی توجهی کردم ، خوابم برد و به نرده های اتوبان زدم و بچه ام را از دست دادم ، علت این حادثه من بودم گرچه عمدی نبوده است . چه عامل مصیبت انسان باشد ، چه دیگری و چه حوادث طبیعی باشد ، در روایات ما شماتت بسیار مذمت شده است .
امام سجاد (ع) دعایی دارد دعای هشتم در صحیفه ی سجادیه که آنجا از چند بیماری به خدا پناه برده است . یکی از آنها این است نعوذبک من شماتة اعداء خدایا از شماتت دشمنان به تو پناه می برم . در بحارالانوار معروف است که روایتی دارد بعضی ها نزد حضرت ایوب می آمدند و می گفتند که تو چه گناهی کردی که اینجور شدی ؟ ببین چه لقمه ای خورده ای و چه معصیتی کرده ای ؟ ایوب می گفت به خدا قسم هرگز لقمه ی حرام نخوردم و هرگز غذایی نخوردم مگر اینکه یتیم یا فقیری در کنار من بود. هرگز دو کار بر من عرضه نشد مگر آنکه سخت تر را انتخاب کردم . اگر مثلاً دو عبادت بود من سخت تر را برگزیدم . من گناه نکردم ، بالاخره همه ی مصیبت های ایوب تمام شد .
عرض من این است که در روایت است که از ایوب پرسیدند سخت ترین مصیبت برتوچه بود ؟ آیا از دست دادن اولاد بود ، آیا از دست دادن همسر بود ؟ آیا فقرو بیماری بود ؟ گفت نه شماتت الاعداء ، شماتت دشمنان سخت ترین مصیبت من بود
〖از بیانات حجت الاسلام رفیعی〗
#منبر اخلاقی
براے شهیـد شُـدن↓
گآهے یڪ خلوٺ سحر هم ڪافیسٺ
دلـ ڪہ شهیـد شود ..
در نهایٺ انسـان شهیـد مےشود✨
#اللهم_الرزقنا_شهادت ? ?
#شبتون_شهدایی ?
#عند_ربهم_یرزقون
#به_قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
آرامگاه جان !
بین برج های بلند و ساختمان های سربه فلک کشیده ک انگار اگر بلند نباشند کلاس شهر به هم میخورد،میگذرم .
مسیرم گذر از خیابان است،هر سمت خیابان،مجتع های تجاریست ک با رقابت با دیگر مجتمع هاست . ازسرخیابان، زرق و برق های مغازه ها و بازار خودنمایی میکنند.کنارشان درختها،ردیف شده و ب فاصله کنارهم اند،شاخ و برگها هم تا سقف آسمان خوش تراشیده شده اند.لاغر و باریک اندام !
ازحق نگذریم جاذبه دارد،بخصوص باغ ویلایی هایی ک برگهای درختهایشان زیبا نماداده اند ،در و دیوار شهر و خیابان را .
غروب ک میشود همه مردم بیرون میریزند و تازه کاسبی شهر شروع میشود و زیباییش را لامپهای شهرداری روشن میکند .
اما اذان پخش میشود دراین همهمه بازار،تو فارغ میشوی از هرچیزی ک دیده بودی و دوان میشوی سمت مسجد و آرامگاه اصلیِ جان !
قبر شیخ آماده بود و کنار آن تلی از خاک دیده می شد. مردم اطراف قبر حلقه زدند.
صدای گریه آنها هر لحظه زیادتر می شد.
جسد شیخ طبرسی را از تابوت بیرون آوردند و داخل قبر گذاشتند.
قطب الدین راوندی وارد قبر شد و جنازه را رو به قبله خواباند و در گوشش تلقین خواند.
سپس بیرون آمد و کارگران مشغول قرار دادن سنگهای لحد در جای خود شدند.
پیش از آنکه آخرین سنگ در جای خود قرار داده شود، پلک چشم چپ شیخ طبرسی تکان مختصری خورد اما هیچکس متوجه حرکت آن نشد!
کارگران با بیلهایشان خاکها را داخل قبر ریختند و آن را پر کردند. روی قبر را با پارچه ای سیاه رنگ پوشاندند.
آفتاب به آرامی در حال غروب کردن بود.
مردم به نوبت فاتحه میخواندند و بعد از آنجا میرفتند.
شب هنگام هیچ کس در قبرستان نبود.
شیخ طبرسی به آرامی چشم گشود.
اطرافش در سیاهی مطلق فرو رفته بود.
بوی تند کافور و خاک مرطوب مشامش را آزار میداد.
نالهای کرد.
دست راستش زیربدنش مانده بود.
دست چپش را بالا برد.
نوک انگشتانش با تخته سنگ سردی تماس پیداکرد.
با زحمت برگشت و به پشت روی زمین دراز کشید.
کمکم چشمش به تاریکی عادت کرد.
بدنش در پارچهای سفید رنگ پوشیده بود.
آرام آرام موقعیتی را که در آن قرار گرفته بود درک میکرد.
آخرین بار هنگام تدریس حالش بهم خورده بود و دیگر هیچ چیز نفهمیده بود.
اینجا قبر بود!
او را به خاک سپرده بودند. ولی او که هنوز زنده بود. زنده به گور شده بود. هوای داخل قبر به آرامی تمام میشد و شیخ طبرسی صدای خس خس سینهاش را میشنید.
چه مرگ دردناکی انتظار او را میکشید.
ولی این سرنوشت شوم حق او نبود.
آیا خدا میخواست امتحانش کند؟
چشمانش را بست و به مرور زندگیش پرداخت.
سالهای کودکیاش را به یاد آورد واقامتش در مشهد الرضا را. پدرش «حسن بن فضل » خیلی زود او را به مکتب خانه فرستاد.
از کودکی به آموختن علم و خواندن قرآن علاقه داشته و سالها پشت سر هم گذشتند. به سرعت برق و باد!
شش سال پیش زمانی که 54 ساله بود، سادات آلزباره او را به سبزوار دعوت کرده و شیخ دعوتشان را پذیرفت و به سبزوار رفت.
مدیریت مدرسه دروازه عراق را پذیرفت و مشغول آموزش طلاب گردید و سرانجام هم زنده به گور شد!
چشمانش را باز کرد.
چه سرنوشتی در انتظار او بود
دیگر امیدی به زنده ماندن نداشت.
نفس کشیدن برایش مشکل شده بود.
هر بار که هوای داخل گور را به درون ریههایش میکشید سوزش کشندهای تمام قفسه سینهاش را فرا میگرفت.
آن فضای محدود دم کرده بود و دانههای درشت عرق روی صورت و پیشانی شیخ را پوشانده بود.
در این موقع به یاد کار نیمه تمامش افتاده و چون از اوایل جوانی آرزو داشت تفسیری بر قرآن کریم بنویسد.
چندی پیش محمد بن یحیی بزرگ آلزباره نیز انجام چنین کاری را از او خواستار شده بود.
اما هر بار که خواسته بود دست به قلم ببرد و نگارش کتاب را شروع کند، کاری برایش پیش آمده بود.
شیخ طبرسی وجود خدا را در نزدیکی خودش احساس میکرد.
مگر نه اینکه خدا از رگ گردن به بندگانش نزدیکتر است؟
به آرامی با خودش زمزمه کرد:
خدایا اگر نجات پیدا کنم، تفسیری بر قرآن تو خواهم نوشت.خدایا مرا از این تنگنا نجات بده تا عمرم را صرف انجام این کار کنم.
ولی شیخ طبرسی در حال خفگی و زنده بگور شدن بود.
اما به یکباره کفندزد با ترس و لرز وارد قبرستان بزرگ میشود.
بیلی در دست به سمت قبرشیخ طبرسی رفت.
بالای قبر ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت.
قبرستان خاموش بود و هیچ صدایی به گوش نمیرسید.
پارچه سیاه رنگ را از روی قبر کنار زد و با بیل شروع به بیرون ریختن خاکها کرد.
وقتی به سنگهای لحد رسید، یکی از آنها را برداشت.
نسیم خنکی گونههای شیخ را نوازش داد.
چشمانش را باز کرد و با صدای بلند شروع به نفس کشیدن کرد. کفن دزد جوان، وحشت زده میخواست از آنجا فرار کند اما شیخ طبرسی مچ دست او را گرفت.
صبر کن جوان!
نترس من روح نیستم. سکته کرده بودم. مردم فکر کردند مردهام مرا به خاک سپردند.
داخل قبر به هوش آمدم. تو مامور الهی هستی….
آیا مرا میشناسی؟
بله می شناسم!
شما شیخ طبرسی هستید که امروز تشییع جنازه تان بود.
دلم میخواست،
دلم میخواست زودتر شب شود و بیایم کفن شما را بدزدم!
به من کمک کن از اینجا بیرون بیایم.
چشمانم سیاهی میرود.
بدنم قدرت حرکت ندارد.
کفن دزد شیخ طبرسی را بیرون آورده در گوشهای خواباند و بندهای کفن را باز کرد و به گوشهای انداخت.
مرا به خانهام برسان. همه چیز به تو میدهم. از این کار هم دست بردار.
کفن دزد جوان لبخند زد و بدون آنکه چیزی بگوید شیخ را کول گرفت و به راه افتاد.
شیخ طبرسی به کفن اشاره کرد و گفت:
آن کفن را هم بردار.
*به رسم یادگاری! به خاطر زحمتی که کشیدهای جوان به سمت کفن رفت. خم شد و آن را برداشت
مستدرک الوسائل جلد۳،ص۴۸۷
#او_یک_فرمانده_بود
#به_قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
#صهبای_شهادت
این کاروان رامیگردانند ک بگویند حواستان باشد مبادا روزی این گرمایتان سردشود؛
میگردانند ک بگویندهروقت ازین خیابان گذشتی ک کاروان را گذراندند ،فراموشت نشود که روزی شهید را شاهد شدی و دگر روز میتوانی اشهد همه خونش رابخوانی!
و میگردانند کاروان را تا ب دنیا نشان دهند شهادت شخصیت را انجام دادید اما جریان سازی اش همچنان راه میگیرد.