هر گاه کارم زار شد گفتم علی موسی الرضا
دنیا به چشمم تار شد گفتم علی موسی الرضا
هر گاه دلم بیمار شد گفتم علی موسی الرضا
چون لحظه ی دیدار شد گفتم علی موسی الرضا
فرم در حال بارگذاری ...
#نسخههای_خودسازی 🌱
یکی از طلّاب اصفهانی میگفت:
زمانی برای خودسازی و تزکیه نفس چند
ماهی به مشهد مقدّس مسافرت کردم!
روزی خدمت آیت الله بــهــجــت رسیــدم 🤍
ایــشــان بــدون اینــکــه ســؤال کـنم، فرمود:
آقــا خــودســازی به این شکل فایدهای ندارد
بروید به اصفهان و مادرتان را خشنود کنید
گفتم: نمی شود. و کــمــی با ایشان بحث
کردم!وقتی که از خدمتشان مرخص شدم
در این فکر فرو رفتم که بنده در این مورد
با ایــشــان اصــلاً ســخنی نگفته بــودم، پس
ایشان از کجا دانست؟ سپس برگشتم و معذرت خواهی کردم.
📚 فریادگر توحید ، ص٢١٠
┗━━━━━━━━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
فرم در حال بارگذاری ...
#نسخههای_خودسازی 🌱
آیتاللهمرتضیتهرانی
هرگاه که گناه کردید!
هرگاه که توبه شکستید؛
این را به خاطر داشته باشید:
اگر شما از گناهان خود خسته میشوید؛
خداوند از بخشیدن شما خسته نمیشود!
پس از رحمت خدا نا امید نشوید!💔
┗━━━━━━━━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
فرم در حال بارگذاری ...
راهی مشهد شدیم
شاید اینکه مدیر مدرسه اجازه نداد و پراز گریه شدم،آقا خودش طلبید
به مسئول اردو پیام دادم،و با گریه گفتمنمیام….گوشی رو حالت پرواز گذاشتم….
نمیدونستم اگه بپرسه چرا نمیای چی جوابشو بدم…به محض برداشتن حالت پرواز،مسئول اردو زنگ زد
منم گفتم مدیر مدرسه نمیذاره.
بعد زنگ زدم مسئول طرح امین که گفت اصلا مشکلی نیست برو به سلامت….
دلم کنده شد و سریع وسیله جمع کردم.
رسیدیم مشهد ،پراز دلتنگی شدم و التماس دعاها توگوشم راه میرفتن.
بعد از باب الجواد و اذن دخول خوندن،پاهام منو به سمت صحن پیامبراعظم بردن،
بعد بست شیخ طوسی و صحن غدیر و بعد حرم…..
اشک امون نمیداد…
ورودی صحن دسته ای وارد شدن و مداحی میخوندن:
غیر غیر تو یاری ندارم با کسی کاری ندارم
گر مرا از در برانی جای دیگر من ندارم….
از روی فرشهای لاکی و آبی رد شدم،
جمعیت زیادی بودن
همه دعا میخوندن و نماز…
صف بستیم و رسیدیم محضر دارالشفا….
یکی یکی جلو میرفتیم و پشت سری ها میومدن جای ما…به یقین اقا همه رو دونه دونه کلامشون رو میشنید….
سلام دادم همه مداحی ها تو سرم راه میرفت ومن فقط به صدای دلم و دلتنگی هاش،گوش میدادم….
سر به در حرم،گریه کردم و شیشه عینکم خیس شد….
حال خوبی بود….بازهم دلتنگ حرمم
#عکسخودم#بهقلمخودم
فرم در حال بارگذاری ...
#بهقلمخودم
راهی مشهد شدیم
شاید اینکه مدیر مدرسه اجازه نداد و پراز گریه شدم،آقا خودش طلبید
به مسئول اردو پیام دادم،و با گریه گفتمنمیام….گوشی رو حالت پرواز گذاشتم….
نمیدونستم اگه بپرسه چرا نمیای چی جوابشو بدم…به محض برداشتن حالت پرواز،مسئول اردو زنگ زد
منم گفتم مدیر مدرسه نمیذاره.
بعد زنگ زدم مسئول طرح امین که گفت اصلا مشکلی نیست برو به سلامت….
دلم کنده شد و سریع وسیله جمع کردم.
رسیدیم مشهد ،پراز دلتنگی شدم و التماس دعاها توگوشم راه میرفتن.
بعد از باب الجواد و اذن دخول خوندن،پاهام منو به سمت صحن پیامبراعظم بردن،
بعد بست شیخ طوسی و صحن غدیر و بعد حرم…..
اشک امون نمیداد…
ورودی صحن دسته ای وارد شدن و مداحی میخوندن:
غیر غیر تو یاری ندارم با کسی کاری ندارم
گر مرا از در برانی جای دیگر من ندارم….
از روی فرشهای لاکی و آبی رد شدم،
جمعیت زیادی بودن
همه دعا میخوندن و نماز…
صف بستیم و رسیدیم محضر دارالشفا….
یکی یکی جلو میرفتیم و پشت سری ها میومدن جای ما…به یقین اقا همه رو دونه دونه کلامشون رو میشنید….
سلام دادم همه مداحی ها تو سرم راه میرفت ومن فقط به صدای دلم و دلتنگی هاش،گوش میدادم….
سر به در حرم،گریه کردم و شیشه عینکم خیس شد….
حال خوبی بود….بازهم دلتنگ حرمم
فرم در حال بارگذاری ...
و چه بسیارند!
جمع کنندگانی که
در آینده، آنچه را جمع کرده اند،
جا خواهند گذاشت…
_علیعلیهالسلام
فرم در حال بارگذاری ...
.
از جودِ توست اینکه گدا معتبر شده
شادند همه، شاهِ خراسان پدر شده💛
#میلادامامجوادعلیهالسلام✨
فرم در حال بارگذاری ...
شاید بشود گفت ؛
که شاهانه گداییم …
بیمه شدهی حرز جواد ابن رضاییم …💚
فرم در حال بارگذاری ...
محبتکردن به بعضیها، باعث بدعادتی میشه!
پدری برای پسرش تعریف میکرد که:
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از
این کافهی نزدیک دفترم میآمدم بیرون
جلویم را میگرفت.
هر روز یک 25 سنتی میدادم بهش…
هر روز، منظورم اینه که اون قدر روزمره
شده بود که گدائه حتی به خودش
زحمت نمیداد پول رو طلب کنه.
فقط براش یه 25 سنتی میانداختم.
چند روزی مریض شدم و چند هفتهای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟
گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری…!»
اینو همیشه یادت باشه
” لطف مکرر، میشه حق مسلم”
پس زیادی خوبی نکن….
دڪتر انوشه
فرم در حال بارگذاری ...
محبتکردن به بعضیها، باعث بدعادتی میشه!
پدری برای پسرش تعریف میکرد که:
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از
این کافهی نزدیک دفترم میآمدم بیرون
جلویم را میگرفت.
هر روز یک 25 سنتی میدادم بهش…
هر روز، منظورم اینه که اون قدر روزمره
شده بود که گدائه حتی به خودش
زحمت نمیداد پول رو طلب کنه.
فقط براش یه 25 سنتی میانداختم.
چند روزی مریض شدم و چند هفتهای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟
گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری…!»
اینو همیشه یادت باشه
” لطف مکرر، میشه حق مسلم”
پس زیادی خوبی نکن….
دڪتر انوشه
فرم در حال بارگذاری ...
‼️
خود را سرباز در خانه هر مسلمانی میبینم که در معرض خطر است..
سرباز وظیفه پاسدار، قاسم سلیمانی
سالگرد شهادت، قهرمان
فرم در حال بارگذاری ...