30 فروردین 1401
??????????? ? #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت? پارت چهارم بعدازغروب افتاب بود وپدرم امد مادر بساط شام راحاضرکرد وسفره راانداختیم,پدرم مثل همیشه عماد را روی زانوش گرفته بود از تکه های میوه ای که مامان سرسفره گذاشته بود دهانش میکرد,خیلی نگران بود توخودش بودکه… بیشتر »
نظر دهید »
21 فروردین 1401
??????????? ? #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت? قسمت۴۰ یک هورت بزرگ از لیوان شربت خورد که باعث شدلبخندی روی لبهایم بنشیند ابوعمر:به به عجب شربت گوارا وشیرینی ,البته به,شیرینی لبخند تونیست… مردک شیطان صفت….چندشم میشد ازحرکاتش دعا میکردم زودتر شربت… بیشتر »
21 فروردین 1401
??????????? ? #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت ? قسمت۳۷ چنددقیقه از رفتن لیلا میگذشت که صدای ابوعمر راشنیدم که ازقدوبالای لیلا تعریف میکرد واورا باعناوینی میخواند که ازشنیدنش چندشم میشد…خدایا چه کنم؟؟نمیدانستم این پیرمردهرزه اینقدرحیوان صفت است که تا زن… بیشتر »
13 مرداد 1400
خفگی! مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند. پنجره های اتاق باز نمی شد. نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند. با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد، و سراسر شب را راحت خوابید. صبح روز بعد… بیشتر »