🔻 جنایات کومله
✍ کوملهها خلبان شهید “محسن درخشان” را ایستاده در خاک کردند. بطوری که فقط سرش از خاک بیرون بود.سپس به صورتش عسل مالیدند و رهایش کردند.
زمانی دوباره به سراغش آمدند؛
صورتش از شدت هجوم حشرات قابل شناسایی نبود. در آخر با گلولهای به سرش او را به شهادت رساندند
“﷽
🌼آمدی شمس و قمر
🎊پیش تو سوسو بزنند
🌼تا که مردان جهان
🎊پیش تو زانو بزننـد
🌼چشم وا کردی و
🎊دنیای علی زیبا شد
🌼باز تکرار همان
🎊سورهی اعطینا شد
🎉ولادت حضرت زینب(س) و روز پرستـار مبـارک🎉
🌸ســــــــلام
🍃صبحــتــون بخیر
🌸عیدتون مبارک
#میلاد_حضرت_زینب(س)
#سلام_صبح_بخیر
🌱⃟🌸๛
=====🍃🌺🍃=====
ز
حاج مجید سوزوکی هم توسط صهیونیست ها شهید شد…
یکی رفته اینا رو بد اسکل کرده
عکس بازیگر های فیلم اخراجی ها رو دونه دونه میفرسته میگه اینا شهید شدن ، اون پخمه ها هم تند تند دارن نشر میکنن…
┈┉┅━❀🇮🇷❀━┅
“﷽
🌼آمدی شمس و قمر
🎊پیش تو سوسو بزنند
🌼تا که مردان جهان
🎊پیش تو زانو بزننـد
🌼چشم وا کردی و
🎊دنیای علی زیبا شد
🌼باز تکرار همان
🎊سورهی اعطینا شد
🎉ولادت حضرت زینب(س) و روز پرستـار مبـارک🎉
🌸ســــــــلام
🍃صبحــتــون بخیر
🌸عیدتون مبارک
#میلاد_حضرت_زینب(س)
#سلام_صبح_بخیر
🌱⃟🌸๛
=====🍃🌺🍃=====
ز
مقصر دانستن دیگران همیشه خیلى آسان است.
میتوانی تمام عمرت را به مقصر دانستن دنیا بگذرانی، اما بِدان مسئولیت تمام موفقیتها یا شکستهایت فقط با خودت
امامعلیمیفرمایند :
دیروزت که از دست رفت.
به آمدن فردایت هم اطمینانی نیست؛
اما امروزت غنیمت است!
پس همین فرصتی که
داری را دریاب .
- مادر بهنام در بیان خاطره ای از این شهید میگوید:
هنگام آغاز جنگ تحمیلی بهنام سیزده سال و هشت ماه داشت…
نخستین فرزندم بود…
او در دوازده سالگی به من میگفت:
میخواهم طوری باشم که در آینده سراسر ایران مرا به خوبی یاد کنند و یک قهرمان ملی باشم…
#شهیدبهناممحمدی
اقتداء ملائکه به علامه بحرالعلوم (ره)
مرحوم میرزا محمد ابراهیم کرباسی اصفهانی از شاگردان سید بحرالعلوم بوده و گفته است به مسجد سهله رفتم دیدم سید بحر العلوم ایستاده به نماز و تمام صحن پر از جمعیت است و به او اقتدا کردند. من نزدیک در اقتدا کردم و تا سلام گفتم، دیدم جمعیتی در کار نیست.
به سید بحرالعلوم گفتم این ها جن بودند، فرمود:از کجا ملائکه نبودند ؟
منبع: روزنه های از عالم غیب ص285
آموزگار نماز
هفت ساله بودم که چند روزی به مرخصی آمد. نیمه شب بود که از خواب پریدم. چراغ یکی از اتاق ها روشن بود. رفتم آن را خاموش کنم دیدم داداش رسول داره نماز می خواند، شک کردم چرا این موقع دارد نماز می خواند. نشستم تا نمازش تمام شد. گفتم داداش چرا نماز می خوانی، هنوز که صبح نشده!
گفت: اتفاقاً الان بهترین زمان برای خواندن نماز است!
وقت اذان بود.گفت دوست داری نماز بخوانی، با خوشحالی گفتم آره!
کلی در مورد نماز و نقش آن با من حرف زد. بعد مرا به حیاط برد و وضو گرفتن را یادم داد. چادر نماز نداشتم، روسری مادرم را به عنوان چادر سر کردم، داداش نماز را یادم داد.
صبح با هم رفتیم، یک چادر نماز و یک چادر برای مدرسه برایم خرید.
من هم به داداش رسول قول دادم که همیشه نمازم را سر وقت بخوام و با حجاب باشم..
خاطرات شهید عبدالرسول محمدپور
احترام نماز ماشین خاموش شد
چند سال قبل از پیروزى انقلاب، روزى باتفاق یکى از پسر عموهایم در یکى از خیابانهاى تهران منتظر تاکسى بودیم. بعد از کلی معطلی یک تاکسى وایساد و گفت: هر جا مى خواهید بفرمائید تا شما را برسانم. ما سوار شدیم در میان راه من به پسر عمویم گفتم : شکر خدا توی تهران یک مسلمانى پیدا شد که ما را سوار ماشینش بکنه . راننده شنید و گفت : اتفاقا من مسلمان نیستم و ارمنى هستم. اگر چه مسلمان نیستم، امّا به کسانی لباس اهل علم دارند احترام میگذارم. بواسطه امرى که دیدم،
پرسیدم : چی دیدى؟ گفت : سالى که مرحوم آیت الله حاج میزرا صادق آقا مجتهد تبریزى را از تبریز به کردستان تبعید کردند، راننده آن ماشین من بودم.
به محض اینکه چشم حاج آقا خورد به درخت و چشمه آب، فرمودند: اینجا نگهدارید، تا نماز ظهر و عصر را بخوانم. سرهنگى که مأمور ایشان بود، به من گفت : برو، من هم رفتم.
نزدیک آب که شدیم،بدون دلیل ماشین خاموش شد، هر کاری کردم روشن نشد. پیاده شدم ظاهرا ماشین عیب و ایرادى نداشت. امّا روشن نمى شد.
آقا فرمود: حالا که ماشین متوقف است بگذارید نماز بخوانم. سرهنگ ساکت شد و آقا مشغول نماز گردید. من هم سرگرم باماشین شدم. هنگامى که آقا از نماز فارغ شد و در ماشین نشستند با یک استارت ماشین روشن گردید و راه افتادیم…
علی احمدپور ، نماز خوبان ، داستان