خدایا گر تو خالقی و رزاق؛ محتاج بنده شدن را حتی به لقمه نانی هم قرار نده.
گر تو صاحب کرامتی و کرم،به ماهم بخشش از جانب خودت رزق بده.
خدایا گر تو سمیع و بصیری پس مارا بینا کن به اجابت دعا و خواسته هامان…….
خدایا بحق کریمت حسن جانت کرامتت را برماهم ارزانی بدار….
#به_قلم_خودم
#دلانه
میگفت:تو سوریـھ وقت خواب ندارم وقتـے هم مۍخوام بخوابم از شدت خستگۍ نمیتونم بخوابم ، انگار یڪ لشکر مورچھ دارن از پاهام
بالا میان،?
- حواسمونهسترفقا؟!
شُهدا، اینجورۍبرایظھورکارڪردن ،
ماڪجایِکاریم !؟?
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#امام_زما
#شعــر ☕️?
تحقیق کن ببین که در این مدتِ فراق
جز با خیالِ تو به کسے آشنا شدم…؟
#حسابی_نطنزی
#شعــر ☕️?
چشم سیاهت مرز بین کفر و ایمان است
هر مومنی با دیدنش در چاه میافتد…
#لاادری
#شعــر ☕️?
بگو به رکعتِ چندم رسیده است نماز؟!
که با خیالِ تو مشغولم و حواسم نیست
#سجاد_سامانی
#شعــر ☕️?
خبر زِ خویش ندارم جز اینکه روزی چند
نگاهِ شوقِ تو بودم، کنون خیالِ توام…
#بیدل_دهلوی
#شعــر ☕️? هیاهوی غریب و مبهمی پیچیده در جانم پُرم از حس دلگیری ڪه نامش را نمیدانم… #تکتم_حسینی
#شعــر ☕️?
نمازِ وحشتِ این عاشقانه را خواندم
من از نبودِ تو با افتخار، مۍترسم…
#سیدمهدی_موسوی
#شعــر ☕️?
برسان سلام ما را ، به رفو گران هجران
که هنوز پاره ی دل، دوسه بخیه کار دارد
#شهریار
??????????? ?پروانه ای در دام عنکبوت? قسمت۱۱۸ چیزایی را که میدیدم خیلی باتصوراتم فرق داشت ,اخه عراق که بودیم وماهواره را روشن میکردیم ,مملوبود از فیلمهای هالییوودی که نشان میداد جوامع غرب ویهودی و…مردمش درپوشش آزاد بودند یعنی آزادیی که مساوی با برهنگی بود اما اینجا زنان وحتی مردان ,بسیار پوشیده بودند اکثر زنان دامن وپیراهن های بلند وبعضی که بلوز وشلوار بودند,لباسشان انقدر گشاد بود که حجم اندامشان قابل دیدن نبود… علی همینطور که دستم راگرفته بود گفت:چیه؟خیلی ساکتی,ببینم توفکری؟ من:علی ,از پوشش اینها درتعجبم… علی خنده ای کرد وگفت:این اسراییلیا هرچی خوبی هست برای خودشان میخوان ومبتذلات را برای کشورهای اسلامی سوغات میدهند…. سلما داخل این خیابان رانگاه کن…حداقل ,تابلو چندین کارگاه خیاطی به چشم میخورد ,شرط میبندم قسمت اعظمشان لباسهای عریان وبرهنه طراحی میکنند تا برای کشورهای اسلامی صادرکنند وبرهنگی را یک امر روشنفکری جامیزنند تا فساد را درکشورهای ما زیاد کنند درعوض, مجلس این کشورغاصب حکم میکند یعنی قانون کشورش اینه که افراد بالای چهارده سال حق پوشیدن لباسهای بدنما وتحریک کننده ندارند واگرکسی خلاف این امر انجام دهد جریمه میشود,این قانون اگر داخل یک کشور اسلامی بخواداجرا بشه همین کثافتها توبوق وکرنا میکنن که توفلان کشور ازادی نیست ومردم حتی توپوشش لباس ازادی ندارند اما به خودشون که میرسه لال میشن,چون میدونن کاردرست همین است. اینه که الان تو داخل کشورغاصب اسراییل قدم میزنی واما فکر میکنی,تویک شهر مذهبی ومسلمان هستی. باخودم فکر میکردم ,عجب موز مارهای هستند این صهیونیست ها,کاش میتوانستم هرچه که میبینم برای جوانان شیعه ی دنیا بگم واگاهشون کنم…. همین موقع رسیدیم به ادرسی که هارون هتلی داده بود. علی داخل دفتر املاک شد وشروع به صحبت کرد. اون اقا,عکس وتصاویر خونه هایی راکه برای اجاره گذاشته بودند را نشانمان داد وبالاخره از بین کلی خونه,یک خونه جم وجور ونقلی که برای ما دونفر مناسب باشه,پسندیدیم. البته املاکی ,میگفت تا کارت دایم اقامتمان را نبینه قراردادکلی رانمینویسه. قرار شد من وعلی فردا بریم دنبال کارت اقامت,اما نمیدونستم که فردا باچه عجایبی روبه رو میشوم. ???????????
???????????
?پروانه ای در دام عنکبوت?
قسمت ۱۲۵
کلاس تموم شد واستاد درحین رفتن بازهم نگاهش به نگاهم بود که هانا برگشت وگفت:هانیه چقد خوش شانسی
من:چررا؟؟؟
هانا:میدونی این استاد اسحاق ,یکی از بدعنق ترین ومتعصب ترین وباهوش ترین آدمهای یهودی هست که تابه حال دیده ام,داخل تل آویو که بماند ,اورشلیم وحیفا و..حتی امریکا هم میشناسنش وخیلی کارهای بزرگی کرده ومیکند والبته همه ازش یه جورایی میترسند ,حتی رییس دانشگاه هم ازش حساب میبرد,درضمن تا حالا ندیدم از کسی تعریف کند ویااصلا به حرف کسی گوش کند وامروز وقتی دیدم که غرق حرفها وحرکات توشده بود وبعدش هم تشویقت کرد خیلی جا خوردم,نه من جا بخورم هااا,همه ی دانشجوها جاخوردن…..
از حرفهای هانا خیلی متعجب شده بودم ,اگه به علی میگفتم,حتما میگفت دست خدا درکاراست اما بااین تعاریفی که از اسحاق انور کردند واقعا موندم که برای چی اینجور بامن برخورد کرد؟!!
جلوی دانشگاه علی منتظرم بود تا چشمش به من افتاد ,طبق معمول همیشه تاکمر خم شد وبلند گفت:سلااام خانم دکتر….غلامتم خخخخخ
ازاین شوخیهای علی قند تودلم اب میشد اما انتظارنداشتم توانظار عمومی هم چنین کند.
باعلی به طرف خانه راه افتادیم.دیدم کیف علی همچی باد کرده وگفتم:علی…
علی:جان هارون….خانم دکترکه کم حافظه نبایدباشه
من:ببخشید از دهنم در رفتم,میگم تو دانشگاه نهارتون هم میدن؟
علی:نه والاا مگه به شما میدن؟
من:نه اخه دیدم خودت شنگولی وکیفتم چاق شده,گفتم حتما مفت بوده به کیف وبند وبساطت هم دادی خخخخ
علی:عه که توهم بله؟!حالا دیگه منو سرکارمیزاری…
من:درس پس میدیم آقاااا
علی:یه چی داخلش هست که میخواستم الان بهت بگم تا ذوقمرگ بشی اما چون سرکارم گذاشتی تا خونه بعداز استراحت و…نمگم بهله.
منم اصلا اصرارنکردم که بگه چون میخواستم خودم رابی خیال نشان بدهم تاعلی,فکر کنه برام مهم نیست اما ته دلم از کنجکاوی داشتم میترکیدم وتصمیم گرفتم توخونه ,تاعلی میره وضو بگیره ,من سراز کارش دربیارم,برای همین لبخندی زدم وگفتم:اصلنم برام مهم نیست چی داری…
علی:اره جون همسرت…دخترک فضول, من تورا میشناسم…
وباهمین خوش وبش هابه خانه رسیدیم.
???????????