برای دلهایی که مرحمی جز خدا ندارن برای اروم شدنشون صلوات
نمیدونم چی میدن به اینا که اینجور تبلیغ میکنن!!
ایا این فضای مجازی کسی نیست روش نظارت کنه؟؟!!
من معتقدم ک سینه چاک کوروش هم نیستی!!!!
عبرتی شگفت انگیز از گردش روزگار
#میاده زن جوان 22 ساله
در زمان به قدرت رسیدن صدام در عراق، از جمله احزاب مخالف صدام، حزب سوسیالیست بود که صدام دستور قلع و قمع اعضای آن را به برادر ناتنی خود برزان تکریتی سپرده بود.
یکی از دستگیر شدگان این حزب، میاده زن جوان 22 ساله و شوهرش بودند که هر دو به اعدام محکوم شدند.
میاده نُه ماهه باردار بود و روزهای آخر بارداری خود را طی مینمود که قبل از اعدام نامهای برای برزان تکریتی برادر صدام مینویسد، و از او در خواست میکند که اعدامش را تا زمان تولد بچه به تأخیر بیاندازند.
برزان قبول نکرد و در جواب نامهی میاده نوشت:
جنین داخل شکمت هم باید بمیرد و با تو دفن گردد ….
میاده که روزهای آخر بارداری را طی میکرد، در روز موعود به پای چوبهی دار رفت و التماسهای او تاثیری در تاخیر حکم اعدامش نداشت.
خانم میاده در حین اعدام، بالای دار وضع حمل کرد و فرزند پسری با بند ناف به روی تخته، به پایین افتاد.
رضیه زنِ زندانبان، با اشارهی رییس زندان، طفل را در لباسهای مادرش پیچیده و به گوشهای منتقل کرد!!!
آقای برزان برادر ناتنی صدام پس از اجرای حکم اعدام از رییس زندان، حال و روز خانم میاده و جنینش را جویا شد و گزارش خواست.
رییس زندان نیز در گزارش نوشت:
جنین با مادر در چوبهی دار ماند تا مُرد …
رییس و پزشک زندان و رضیه زنِ زندانبان، با هم، همقسم شدند که همدیگر را به برزان تکریتی نفروشند و توافق کردند که رضیه نوزاد را به خانهاش ببرد و با راضی کردن شوهرش شناسنامه برای کودک بگیرد.
از آن پس، همه نوزاد را ولید میخواندند.
سالها گذشت و ولید بزرگ شد.
برادر خانم میاده (دایی واقعی ولید) در آلمان زندگی میکرد و سالها پیشتر، خبرهایی دربارهی خواهرزادهاش ولید از رضیه زنِ زندانبان دریافت کرده بود.
او در سال 2003 میلادی و پس از سقوط رژیم بعثی صدام به عراق برگشت تا یادگار خواهرش میاده را پیدا و با خود به آلمان ببرد و از روی آدرس و نشانیهایی که رضیه داده بود او را یافت.
ولید قبول نکرد که، به آلمان مهاجرت کند و گفت:
رضیه مثل مادرم هست، او جان مرا نجات داده و زحمت بسیاری برای من کشیده، هرگز تنهایش نمیگذارم.
این اتفاق زمانی بود که رضیه بازنشسته شده بود.
خانم رضیه با خواهش از مسوولین، ولید را به جای خود، به عنوان زندانبان و مأمور زندان استخدام میکند.
ملت عراق ، افراد حزب بعث را یکی پس از دیگری دستگیر میکردند، از جمله دستگیر شدگان برزان تکریتی برادر ناتنی صدام بود.
از قضای الهی، ولید پسر خانم میاده، مسئول مستقیم سلول برزان تکریتی شد و همانجا بود که قصهی مادر و فرزند درون شکمش را برای برزان تعریف کرد و گفت: حال آن فرزند من هستم!.
آقای برزان با شنیدن این داستان از زبان ولید ، از خود بیخود شد و به زمین افتاد …
پس از صدور و تأیید حکم اعدامِ برزان، ولید به عنوان زندانبان، مأمور اجرای اعدام او شد و با دست خود طناب دار را بر گردن برزان انداخت.
بدینسان دست حق و عدالت، ستمگر بیرحم را از جایی که گمان نمیکرد، به سزای اعمالش رساند.
? #قندوپند
? پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز انگشت خود را قطع کرد.
? وقتی که نالان طبیبان را میطلبید
? وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
? پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
?️ روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت.
? آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند.
? اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت.
? در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد.
? شاه وقتی وزیر به خدمتش رسید گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته⁉️»
? وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم‼️»
راننده جوان برزیلی گوشه روسری ام را بوسید و گفت : خوش به حال شوهرانتان
طاهره اسماعیلنیا بانوی ایرانی است که به واسطه شغل همسرش، چندین سال به همراه همسر و فرزندان خود در کشور برزیل، زندگی کرده است میگوید:
در یکی از تابستانهایی که در برزیل بودیم، فاطمه دختر کوچکم بیمار شد. با توجه به مشغلاتی که همسرم داشت، با معصومه دختر سیزده سالهام، راهی مطب پزشک شدیم. در مسیر بازگشت، تاکسی گرفتیم ، من و دخترم در حالی که مانتو و روسری بلند پوشیده بودیم، سوار تاکسی شدیم. در مسیر حدس زدم که نوع پوشش ما، توجه راننده را به خود جلب کرده است.
راننده پس از دقایقی سکوت، با لحنی دلسوزانه در حالی که متوجه شده بود ما برزیلی نیستیم و خارجی هستیم، به ما گفت: الآن تابستان است و هوا بسیار گرم. شما با این لباس و پوشش خیلی اذیت میشوید. به نظر من اینجا که کشور خودتان نیست، راحت باشید. در کشور ما آزادی هست و میتوانید حجاب خود را بردارید.
من در جواب گفتم: بله ما هم گرمیِ هوا اذیتمان میکند؛ ولی ما به این پوشش اعتقاد داریم. من به خاطر کشورم حجاب ندارم، حجاب من به خاطر دین و اعتقادم به خداوند جهانیان است.
راننده مسیحی که باورِ حرفهایم برایش سنگین بود، تاملی کرد و گفت: بله متوجه شدم؛ اما من شنیده بودم که همسرانتان شما را با کتک مجبور به داشتن حجاب میکنند! من لبخندی زدم و به آرامی گفتم: خُب اگر این طور بود، الآن که شوهر من اینجا و همراه ما نیست، دیگر ترسی از همسرم نداشتم و میتوانستم حجابم را بردارم!
راننده تاکسی در حالی که با سَر حرفهایم را تائید میکرد، در فکر فرو رفت و گفت: خُب چرا دخترِ نوجوانت را مجبور کردی حجاب داشته باشد؟ گفتم: میتوانی از خودش بپرسی تا جواب سوالت را بگوید. سپس از دخترم پرسید: عزیزم! مادرت مجبورت کرده تا اینگونه لباس بپوشی؟ اینجا دخترم معصومه با لحنی قاطع و محکم به راننده گفت: نه! نه! من حجاب را دوست دارم و به حجاب معتقدم و به این نتیجه رسیدم که حجاب به من امنیت میدهد و از من محافظت میکند. من هم مثل مادرم حاضر نیستم بدون حجاب باشم و به دستورات دینم عمل میکنم.
من مثل راننده که از نگاهش معلوم بود از جواب معصومه خوشحال و فطرتش تا اندازهای بیدار شده است
در درونم از پاسخ دقیقِ دخترم به وجد آمده بودم و سکوت کردم. دقایقی بعد راننده بالحنی پُر از حسرت، آهی کشید و چند بار گفت: خوش به حال شوهرانتان، سپس ماشین را کنار خیابان نگه داشت.
من و دخترم کمی ترسیدیم، بعد دیدیم که راننده جوان، سَر بر روی فرمانِ ماشین گذاشت و با لحنی محزون گفت: من اینطور زندگی را بیشتر دوست دارم. زمانی که خانمِ من از خانه خارج میشود، نمیدانم با دوستانش کجا میرود، با چه کسانی سخن میگوید و حتی من اجازه ندارم از او این سوالات را بپرسم. من در زندگیام آرامش ندارم و خیلی ناراحتم. اوقاتی که دلم میگیرد و غصهدار هستم، به خانه مادربزرگم که مثل شما انسان معتقدی هست میروم. مادربزرگم اعتقاد دارد که نباید لباس کوتاه پوشید و پوشش نسل جدید و بسیاری از کارهای آنان را قبول ندارد.
به نظر من افرادی مثل مادربزرگ من، زنان بسیار خوب، پاک و خلاصه پایبند به همسر و زندگی خودشان هستند؛ به همین خاطر من او را خیلی دوست دارم، سر روی شانهاش میگذارم و ضمن دریافت آرامش، از او میخواهم تا برایم دعا کند.
راننده تاکسی با تمام احساس ادامه داد: واقعا خوش بهحال همسرتان. شما برای من هم خیلی محترم هستید که حتی در نبودِ او هم، پوششتان را حفظ کردید و با اینکه اینجا تنها بودید و هیچکس هم نبود، با اصرار من، حاضر نشدید حجابتان را بردارید. سپس راننده تاکسی از ماشین پیاده شد، درب ماشین را باز کرد و گوشه روسری من را گرفت و بوسید و ضمن معذرتخواهی گفت: دوست داشتم از زبان خودتان بشنوم که زن مسلمان به زور حجاب نمیگذارد، خدا شما را حفظ کند. لطفا برای من هم دعا کنید.
منبع: سایت روزنامه همشهری 24 تیرماه 1401
التماس دعا از کسانی که حرم امام رضان….و حرم حضرت معصومه
عاشق کسی شو که تو شلوغیا ؛
وقتی دورتون پر از آدمه ؛
وقتی هیچکس حواسش بهت نیست !
وقتی یه خم به ابروت بیاد هیشکی نمیفهمه ؛
اون بفهمه :)!
#عاشقانههاتون
??????
تقـدیـم بـه سیـدای عـزیـز و بـزرگـوار
??خـوش بحـال سیّـدا??
در گلستان گفت بلبل این ندا،
??خـوش بحـال سیّـدا ??
?????
می کند هر ضربه ی قلبم صدا،
??خـوش بحـال سیّـدا ??
?????
دید شاگردی به مکتب خانه ای،
سیّدی نورانی و دردانه ای
گفت با افسوس ناگه مرشدا،
??خـوش بحـال سیّـدا ??
?????
هر جوان و پیر هر بی یاوری،
پهلوان و میر و هر نام آوری
ذکر ثروتمند و هم ذکر گدا،
??خـوش بحـال سیّـدا??
?????
گفت دلبر با دل آرای دلش،
گفت آدم با همان آب و گِلش
این نگردد از دو لبهایم جدا،
?? خـوش بحـال سیّـدا ??
?????
هرکهعاشق پیشهی پیغمبرست،
آرزویشخندههای حیدرست
بر دلش این را کند نور هدا،
?? خـوش بحـال سیّـدا ??
?????
شالسبزسیّدی عشقمن است،
نام اومرهم به هر دردتنست
شال آن ها بر وجودم چون ردا،
??خـوش بحـال سیّـدا ??
?????
بی گمان حتی نبی و فاطمه،
عالمین و انبیاء، ذکر همه
بی گمان
حتی خدا گوید خدا،
??خـوش بحـال سیّـدا ??
?????
? الحمد الله الذی جعلنا من المتمسکین بولایت امیرالمومنین امام علیبنابیطالب علیه السلام?
??سَیدها وسَیده های عزیز عیدتان مبارک??
? موسی بن جعفر علیه السلام مرد “فقیر” را که دید، نشست کنارش توی خرابه
فرمودند اگر کاریداری بگو تا برایت انجام دهم.
مرد با خجالت گفت : آقا شما امام ما هستید.
حضرت با “مهر” نگاهش کرد. فرمود پدر ما آدم علیهالسلام یکی است پس برادریم
شهرمان هم یکی است ؛ پس همسایه ایم
خدایمان هم یکی است ؛ پس هر دو بنده ایم
ما وظیفه داریم، که اگر کاری از دستمان برمیآید برای شما انجام بدهیم.
#امام_کاظم ع #یا_موسی_بن_جعفر