ازحاشیه های این حماسه پرشوروقدرت،برف زمستانی بسیار زیادی بود ک ازشب گذشته ادامه داشت تا الان،و سرمای بسیار شدید. اما از دیگه حاشیه هاش ک زیبایی این عشق رو زیادمیکرد عکس حاج قاسم ک روی دستهای مردم بالا میرفت و خرمایی ک بین مردم توزیع میشد. و اما نهایت زیبایی پرچم بسیار بزرگی ک مردم زیر پرچم حس غرورو افتخار میکردن و ب اهتزاز در اومدنش کنار عکس حاج قاسم غیر قابل توصیف بود.انگار حاج قاسم میدید چون روی لبش لبخند شکل دیگه ای داشت.
#دهه فجرمبارک
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
حاج قاسم بقول خودت ب ان بلوغی رسیده بودی ک دیده نشوی اما بعداینگونه دیده شدی اینگونه عزیزدر بین مردم اهل ایران هستی و فرزند گهواره خمینی ،اما پابه رکاب فرمان پدرت خامنه ای. ومرد میدانهای عراق و شام و سوریه مرد بودنت برای یک جا ختم نشد،پدری ات را تمام کردی درخاکی ک دشمن بود.آن را همه میدانند و همه میدانند. امروز هم شاهدعظمت آن افتخاراتت خواهیم بود. همانطور ک عزیز شدی و دیده شدی. معامله ات چگونه بود با خدا،فقط خودش میداند وبس. امایقینا حجت شدن بلوغ دیده نشدن میخواهد تا بعدا دیده شوی،نمونه اش تو حاج قاسم
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
صدای الله اکبر امشب ما یعنی مشتی بر دهان شاه درسال57 هست ک کمک کرده باشیم به ناخون کشیده شده های آن زمان پاسخی باشد بر ترکه های پا زده شده ی سال 57 پاسخی باشد به همراهی راهپیمایی کنندگان آن زمان وآن سالها پاسخی باشد به اعلامیه پخش های امام پاسخی باشد به خون ریخته شده و جسد پیدا نشده جوانی که از در خانه برده شد و دیگر برنگشت پاسخی باشد به خون دلهای مردمی ک آسایششان سلب شد و شکری باشد ب درگاه خدا،برای رسیدن به نعمت آرامش و آسایش آنهم زیر پرچم ایران پرچمت همیشه بالا ایرانم ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ?
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل
جوشید اززمین خونی که پرورش داد برومند جوانانی را که زنده کنند زمین و خاکشان را، به رهبری و پرورش دهندگیِ پیرجماران! خونی که هنوز میجوشد از همان زمین و خاک،و اینبارباتنومند مردانیکه پرورش یافته بودند از پیر جماران، و اکنون ثمره داده اند در رکاب ولایت حیدریِ سید علی. مثل باکری ها و قاسم سلیمانی ها
به قلم:ف؛موسویان اصل
#دهه فجر مبارک
#پیروزی انقلاب اسلامی مبارک
جوشید اززمین خونی که پرورش داد برومند جوانانی را که زنده کنند زمین و خاکشان را، به رهبری و پرورش دهندگیِ پیرجماران!
خونی که هنوز میجوشد از همان زمین و خاک،و اینبارباتنومند مردانیکه پرورش یافته بودند از پیر جماران، و اکنون ثمره داده اند در رکاب ولایت حیدریِ سید علی.
مثل باکری ها و قاسم سلیمانی ها
روزگاری زیر آسمان و نور خورشیدی که نوری نبود ،زیر روشنایی مهتاب،که مهتابی نبود؛نورمهتابی خروشید بر مردم زیر آسمان کبود. تاریکی روی قله پراز زر و زیور بود و میخواست باطمع و زور خودش را دل مردم جاکند.غافل ازینکه سنگ در دل جای نمیگیرد.
مردم یخ زده از کمبود نور و مهتاب،سنگ ها را در دستشان گرفتند و بر دلِ قله ی زور ،زدند. و راه برای صاحب نور و مهتاب بازشد. این است رازِ نورِمهتاب…
به قلم:ف؛موسویان اصل
#سیده نوشت
#دهه فجر مبارک سالروز پیروزی جمهوری اسلامی ایران.
ماجرای واقعی باشیطنت کلون های در رو زدم و بعدازینکه صدای نسیم خانم اومد رفتم پشت چادر مادرم قایم شدم نسیم خانم زن مسن ک موهای سرش همه سفید شده بود و روسری سفید پوشیده بود و عینک روی بینیش بود وکمی قدش خمیده شده بود و پیرهن تنش زمینه کرمی باگلهای نقره ای،منو مجذوب خودش کرده بود. به کل یادم رفت ک شیطونی کرده بودم و همونجا متوجه نشده بودم ک مادرم داخل حیاط شده! پشت سرمادرم داخل رفتم.حیاط بزرگ بود و همش آب و جارو شده بود. حوض بزرگ وسط حیاط رنگ آبی دورش پاک شده بود،خودنمایی میکرد. رفتم پیش مادرم نشستم روی سکویی که دوتا قالی شیرازی،رنگ لاکی،بافته شده بود. دوتا ستون کنارپله ها بود. ادامه دارد….2
به قلم:ف؛موسویان اصل
#دهه فجر
ماجرای واقعی نسیم خانم ک ازقدیم با خانواده مادربزرگم رفت وآمد داشتند،اونروز به سفارش مادربزرگم راهی خونشون شدیم بعداز چای خوردن،متوجه شدیم ک انگار فراموشی گرفته و باخودش چیزایی زمزمه میکنه. مامانم گفت نسیم خانم چیزی گفتید. نسیم خانم انگار متوجه نشده بود،باخودش صحبت میکرد گفت قرار بود امروز بیاد خودشون گفتن میارنش. ومادرم ازینکه چیزهایی ک شنیده بود داشت به عینه می دید،گفت نسیم خانم خدابزرگه. وبعد ازاینکه گفت عذر بی بی رو بپذیرید نتونست خودش بیاد،استکانهای دورقرمز بازیر استکانهای شیشه ای سبز رنگ رو توی سینی گذاشت و وارد آشپزخونه شد.بعدش زود برگشت و خدافظی کردیم و برگشتیم خونه خودمون. ادامه دارد…3
به قلم سیده فاطمه موسویان اصل
ماجرای واقعی
نذاشتم مامانم حرفی بزنه و همه چیز رو واسه مادربزرگم تعریف کردم اما هنوز نمیدونستم ک چ اتفاقی واسه نسیم خانم پیش اومده. بعد گفتم بی بی چه اتفاقی افتاده ک نسیم خانم بدحال بود؟ بی بی لب گزید و گفت بچه اینحرفا رو جایی نزنی ولی چون دختر خوبی هستی میگم ک چی شده. پسر نسیم خانم خیلی موجه و اهل خداپیغمبر بوده،اما ی روز یه عده از خدابیخبر ک مدتها تعقیب این پسر بودن،میریزن خونشون و پسر رو جلوی چشم مادرش میبرن. ازاون ماجرا یکسالی میگذره و نسیم هرروز کسی درمیزنه،پا تند میکنه و میره دم در. گفتم مگه چکار کرده؟بی بی گفت بخاطر اینکه کتابهای شهید مطهری باهاش بوده گرفتنش. من ک نمیشناختم این شخصیت رو،گفتم مگه کتاب جرمه؟ بی بی گفت نه این از خدابیخبرها ،جرم کردن کتاب رو.ادامه دارد….4
به قلم:سیده فاطمه موسویان
https://mahdion73.kowsarblog.ir/ ماجرای واقعی بعدش بی بی تعریف کرد ک نسیم خانم دیگه هیچوقت حافظه اش برنگشت و تنها بچه اش همونی بود ک به زور بردنش از خونه و هیچوقت بر نگشت.هرروز کار نسیم خانم رفتن ازین شهربانی ب اون شهربانی بود اما هربار دست خالی برمیگشت نسیم خانم همسن بی بی بود اما با غصه هایی ک کشیده بود بزرگتر از بی بی و شکسته شده بود. اما ارتباط بی بی بانسیم خانم هیچوقت قطع نشد چون از قدیم باهم دوست بودن. ما از اون محله رفتیم جایی دیگه.یه روز بی بی سیاه پوشید و رفت بیرون خیلی ناراحت بود، وقتی برگشت غروب بود،بی بی گفت نسیم خانم رو ب خاک سپردیم تک و تنها و غریب… مادری ک هیچوقت خبری از پسرش بهش نرسید و چشم ب راه پسرش موند و هرجا میرفت میگفتن همچین اسمی اینجا نیومده،انگار پودر شده و رفته تو خاک. وبعدا معلوم شد ک ساواک برده و نیستش کرده.
پایان
به قلم:سیده فاطمه موسویان اصل