آقایبهجتگفتندخودامامرضــافرمودند:
کهممکننیست،
ممکننیست،
ممکننیست
کسیبهمنپناهبیاورد
ودستخالیبیرونبرود.!♥️
#رضاےمن
┄•●❥
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
أعظَمُ النّاسَ قَدْراً مَنْ تَرَکَ ما لا یَعْنِیهِ.
پُر ارجترین مردم کسی است که آنچه را که به او مربوط نیست رها کند.
📚 الأمالى، صدوق، ص 73.
🦋
سلام دوستان
کلیپ یا مطلبی درمورد( شناخت خود ادم )میخاستم.برای مقطع راهنمایی
بقـیه سـوءتـفاهـمن :))
#خودمونی
صلی الله علیک یا اباعبدالله….
این روزها حالم بده اقا…..
دَرهَیاهویِدنیاییپٌـرازجَمعیٺ
سَلٰامبَـراوکہجــٰایَش
هَمہجـٰاخـٰالۍاسٺ…
•• اللّٰهُــღــــمَّ_عجَّــل_لِوَلیـــک_ الفَــღــــرَج •• 💛
📸 امروز تولد شهید مصطفی صدرزاده است
🌷 شادی روح این شهید والا مقام صلواتی هدیه کنیم
📌#جهاد_تبیین
📎#جنگ_رسانه
📎#بصیرت
📎#ایمان_امید
📎#حجاب
آنچه که در راه خدا میدهی ارزش توست
🔰خاطره علامه جعفری از پیاده روی زیارت #امام_حسین (ع) با شهید نواب صفوی:
🔅با سید مجتبی هم درس بودیم. با پیشنهاد سید، از نجف پیاده به سمت کربلا راه افتادیم. در تاریکی هوا، مرد عرب تنومندی خنجر به دست، با نعره «پول و جواهر هر چه دارید رو کنید» زَهره ام را ترکاند.
🔺داشتم پول هایم را در می آوردم که سید با جستی و چالاکی خاصی، خنجر را از مرد عرب گرفت و آن را نزدیک گلویش گذاشت و با فریادی رعد آسا گفت: « با خدا باش و از خدا بترس ».
🔻سید رهایش کرد و گفت برویم. من هنوز در فکر او بودم که با سرافکندگی پیش آمد و ما را به خیمه اش دعوت کرد. در کمال ناباوری سید دعوتش را پذیرفت.
🔹گفتم: چگونه دعوت کسی را می پذیری که تا چند لحظه پیش، قصد غارت ما را داشت؟
🔸سید گفت: نترس! این ها عرب هستند و میهمان را ارج می نهند. تا صبح خوابم نبرد. اما نواب و آن مرد عرب راحت خوابده بودند.
📚کتاب سید مجتبی نواب صفوی ص۱۶.
ــــــــــــــــ
#داناب
من قدر خود را بزرگتر از آن میدانم که محبت خویش را از کسی دریغ کنم. حتی اگر آن کس محبت مرا درک نکند و به خیال خود سؤاستفاده نماید.
من بزرگ تر از آنم که به خاطر پاداش محبت کنم، یا در ازاء عشق تمنایی داشته باشم.
من در عشق خود می سوزم و لذت میبرم. این لذت بزرگترین پاداشی است که ممکن است در جواب عشق من به حساب آید …
📄قسمتی از وصیت نامه شهید چمران
▫️☫⊰⊹#لشکرجهانی اسلام ⊹⊱
حمایت همه جانبه شهید مصطفی صدر زاده از همسرش که مبلغ طرح امین بود.
یک طرحی در سطح شهرستان شهریار اجرا میشد به عنوان طرح «امین». طلبهها به عنوان مشاور مذهبی وارد مدارس میشدند. در سال ۸۹ به من پیشنهاد این طرح را دادند. به آقا مصطفی گفتم یک چنین طرحی هست ولی من به خاطر اینکه فاطمه کوچک است ــ فاطمه یکی دو ساله بود ــ نمیتوانم بروم. ایشان گفتند من که شغلم آزاد است، میتوانم کارهایم را طوری برنامهریزی کنم، صبح که شما به مدرسه میروید، من فاطمه را نگه دارم و بعدازظهر که شما خانهاید، کارهای فاطمه را شما انجام بدهید و من به کارهایم برسم.
واقعاً این چنین بود، یعنی آقا مصطفی در آن سه چهار سالی که من مدرسه میرفتم، هر روز صبح فاطمه را با یک اشتیاق خاصی نگه میداشتند و وقتی ظهر من از مدرسه میآمدم، با اینکه کل مدتی که من مدرسه بودم با همدیگر بازی میکردند، آقا مصطفی هنوز خسته نشده بود و میگفت من با فاطمه به پارک میروم تا شما کارها را بکنید مثلاً غذا آماده بشود و یک استراحتی هم بکنید