مادر شهید کاوه: شبی از شبهای تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کردهام در حل 2 تا مسئله ریاضی. معلم، توپ چهلتکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این 2 مسئله را حل نکنم شام بیشام!» بیخیالش شدم تا به درسش برسد.
یک ساعت بعد، دوباره رفتم اتاقش. دیدم هنوز مشغول است. صدایش کردم؛ متوجه نشد! گرم کاری میشد، چنان دل میداد که تا تکانش نمیدادی، ملتفت سر و صدای اطرافیان نمیشد. دوباره یک ساعت بعد صدایش کردم، افاقه نکرد. نیم ساعت بعد به حاج آقا گفتم: «شما برو صدایش کن بلکه آمد شامش را خورد!» حاجی نرفته برگشت و دیدم با یک پتو دارد میرود اتاق محمود!
صبح برای نماز از خواب بلندش کردم؛ «شام که نخوردی! لااقل بگو بدانم مسئلهها را حل کردی یا نه؟» خندید و گفت: «حل کردم، آن هم چه جور! برای هر 2 مسئله، از 3 طریق به جواب رسیدم!» محمود عاشق فوتبال بود. توپ چهلتکه هم خیلی دوست داشت! ظهر از مدرسه برگشت خانه. گفتم: «پس جایزهات کو؟» از جواب طفره رفت! تا اینجا را حالا شما داشته باشید.
40 روز، فوق فوقش 50 روز از شهادت محمود گذشته بود که زنگ خانه به صدا در آمد. حاجی رفت در را باز کرد. عاقله مردی پشت در بود؛ «من دبیر ریاضی محمود بودم. کلی هم گشتم تا خانه شما را پیدا کنم». حاجی دعوتش کرد بیاید تو، «نه» آورد؛ «قصد مزاحمت ندارم!» و بعد ادامه داد؛ «من سه سال دبیر ریاضی محمودتان بودم. این را سال آخر فهمیدم که محمود، مسائل ریاضی را خودش حل میکرد اما صبح، زودتر میآمد کلاس، حل مسئله را هر بار به یکی از دانشآموزان که عمدتا هم از قشر پایین بودند یاد میداد و جایزه هم اغلب به همان دانشآموز میرسید، چون محمود از چند راه به جواب میرسید. من به طریقی سال سومی که دبیر ریاضی محمود بودم متوجه ماجرا شدم. از قبل هم البته برایم بسیار عجیب بود؛ «چرا محمود که همیشه ریاضی را 20 میگیرد، هیچ وقت برنده این جوایز نمیشود؟!» کشیدمش کنار؛ «امروز از فلانی شنیدم این مسئله را تو حل کردهای!» اول بنا کرد طفره رفتن، بعد قبول کرد!
«چرا؟»
جواب داد: «همین فلانی، اولا یک مسئله ریاضی را یاد گرفته از چند راه حل کند. این کار بدی است آقا معلم؟ ثانیا جایزه کتانی بود و من خودم کتانی دارم. آیا بهتر نبود این کتانی برسد دست این دوستمان که کتانیاش از چند جا پاره شده؟» من آنجا فهمیدم چه روح بلندی دارد این محمود شما. خواستم موضوع را با مدیر مدرسه درمیان بگذارم تا از کاوه، سر صف صبحگاه، تقدیر شود. قسمم داد؛ «اگر برای کس دیگری این موضوع را لو بدهید، دیگر این مدرسه نمیآیم»
#شهید_محمود_کاوه
#درس_اخلاق
فرم در حال بارگذاری ...
#حدیث
? ? ? ? ? ? ? ? ? ?
?
?
✨بهشت ✨
? در روایت است مردی از پیامبر اکرم (ص) سوال میکند:
⁉️آیا شما گمان میکنید که بهشتیان می خورند و می آشامند؟
? حضرت می فرماید:
بله قسم به خدا هر فردی در بهشت قوه و قدرت صد مرد را دارد و به اندازه صد نفر غذا می خورد و نوشیدنی می نوشد.
⁉️بعد او سوال می کند:
بهشت که جای پاک و پاکیزه است و جای کثافات و آلودگی نیست٬ پس اینها پس از این همه خوردن و نوشیدن احتیاج به دفع پیدا کنند چیکار می کنند؟
? حضرت می فرماید :
آنچه را که خورده اید به صورت عرق خوشبو که بوی مشک و عنبر می دهد از بدنشان خارج می گردد
? بحار جلد 8 صفحه 149 به نقل از تنبیه الخاطر
┄┄┅┅┅❅❁ ❁❅┅┅┅┄┄
فرم در حال بارگذاری ...
فرم در حال بارگذاری ...
مواظب باشید عاق والدین نشوید
و پدر و مادر نفرینتان نکنند و بگویند:
“خدایا من از این فرزندم نمی گذرم”
یک وقت خیره خیره به پدر و مادرتان نگاه نکنید. حالا پدرتان سر شما داد زده است، نباید کاری کنی.
پدر حاج شیخ عباس قمی مفاتیح الجنان، پای منبر حاج شیخ غلامرضا نشسته بود. حاج شیخ غلامرضا داشت از روی کتابی که حاج شیخ عباس قمی نوشته بود، مسأله می گفت. پدر حاج شیخ عباس نمی دانست که این کتاب را پسرش نوشته و حاج شیخ عباس هم چیزی به او نگفته بود.
حاج شیخ عباس آمد در گوش پدرش چیزی بگوید، ناگهان پدرش جلوی مردم سر او داد زد که “بیا و بنشین ببین حاج شیخ غلامرضا چه می گوید؟ بیا و بنشین و بفهم!” حاج شیخ عباس قمی به پدرش گفت:"پدر جان! دعا کن بفهمم” نگفت این کتاب را من خودم نوشتم،
نرفت به مادرش بگوید پدرم جلوی جمع آبروی مرا ریخت، خیره خیره به پدرش نگاه نکرد، فقط آهسته گفت: “پدر جان! دعا کن بفهمم”
˝آیت الله #مجتهدی_تهرانی(ره)˝
فرم در حال بارگذاری ...
◾️می نالند همه از غروب جمعه ها
◾️و من از صبح شنبه هایبدون تو…
این جمعه هم گذشت و نیامدی???
?السلام علیک یا خلیفه الرحمن
فرم در حال بارگذاری ...
? #خانمتان_را_خوشحال_کنید
? برخی از کارها #خانم خانه را خیلی خوشحال کرده و شما را برایش عزیز میکند!
? مثلا گاهی که خانمتان منزل نیست #ظرفهای نشسته را بشویید و خانه را جارو و #نظافت کنید.
? و برخی از کارهای عقب افتادهی همسرتان را انجام دهید.
? این رفتارها باعث میشود تا تصورِ بیخیال بودن شما نسبت به زندگی و زن و بچه، از ذهن همسرتان #پاک شود.
? اگر همسرتان حس کند که شما به زندگی و او #توجه دارید تحملش را در برابر #سختیهای زندگی بیشتر میکند.
☘الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج?
فرم در حال بارگذاری ...
ناله های یک مادر….
? وقتی خلافت غصب شد، مادرمون حضرت زهرا سلام الله علیها خودش رو به آب و آتیش زد و هر کاری از دست بر می اومد رو انجام داد…
شبانه روز گریه کرد… انقدر که گفتن از شهر برو بیرون گریه کن…
? دست حسن و حسینش رو گرفت و در خونه تک تک اصحاب پیامبر رو زد و جوابی نگرفت…
در مسجد سخنرانی کرد و بر سر مردم فریاد زد و چهره واقعی غاصبان رو رسوا کرد…
? توی کوچه جلوی فرزندش سیلی خورد…
⭕️ ده ها روز با دست و پهلوی شکسته از امیرالمومنین کمک نخواست تا حضرت مجبور نشه از دشمنانش یاری بگیره…
☢️ کار نکرده در راه “دفاع از ولایت” باقی نذاشت…
مادر سنگ تموم گذاشت…?
? اما مردم مدینه همش در تعجب بودن که چرا دختر پیامبر انقدر داره تلاش میکنه؟! چرا انقدر براش مهمه که خلافت به علی (ع) برسه؟!
با خودشون میگفتن خب حالا اگه علی به خلافت نرسه مگه چی میشه؟!?
⭕️ اما بدبختا نمیدونستن که اگه خلافت غصب بشه در آینده تاریخ چقدر تغییر صورت خواهد گرفت…
? مردم مدینه نمیفهمیدن که اگه خلافت به امیرالمومنین نرسه کار به جایی میرسه که بعدا فرزند پیامبر رو در کربلا قطعه قطعه میکنند…
بعدا یکی یکی فرزندان پیامبر رو به شهادت میرسونند…
? بعدا امام زمان به غیبت میره و میلیاردها انسان چند صد سال در گمراهی و ظلم و بدبختی قرار میگیرند…
? درکشون نمیرسید که میلیون ها انسان مظلوم در طول تاریخ در اثر نبود امام به قتل و غارت خواهند رسید….
? میلیاردها انسان تحت ظلم صهیونیست ها به بردگی کشیده خواهند شد…
? همه این جنایت ها نتیجه “به خلافت نرسیدن امیرالمومنین” بود…
? ولی یه خانم ۱۸ ساله اون روز برای تک تک این ظلم ها سوخت و آب شد….
میفرماید انقدر حضرت ضعیف شده بود که فقط یه شبحی ازش باقی مونده بود…
یه مادر جوان….
?پسر شش ماهه خودش رو بین در و دیوار از دست داد….
برای آینده بشریت…
برای نجات انسان ها….
? مادر برای ما آتش گرفت…..?
“تنهامسیر”
#فاطمیه
#انتشار_عمومی
فرم در حال بارگذاری ...
فرم در حال بارگذاری ...
شیعہ شدنم از نفس #حضرت_زهرا ست
ایمان من از لطف دم زینـب ڪبرے ست
مـدیون حسینـم بہ خـدا تـا دم آخـر
ما غیرتمان گوشہ اے از غیـرت سقاست
#یا_فاطمہ_الزهـرا
#سربازان_ولایت
فرم در حال بارگذاری ...
بیسببنیست
شبِجمعہ شبِرحمتشد
مادرشگفت
حسینجان،همهرابخشیدند?
فرم در حال بارگذاری ...
✨﷽✨
#داستان_آموزنده
? قورباغه هایی که مامور خدا بودند!
? هنگام عبور از اروند رود به دلیل تلاطم شدید آب، عده ای از غواصان، دهان و گلویشان پر از آب شده بود و در آستانه ی خفه شدن قرار داشتند. در چنین حالتی بی آنکه خود بخواهند، دچار وضعیتی شده بودند که ناچار به سرفه کردن بودند اما چون می دانستند که با یک سرفه ی کوچک هم عملیات لو رفته و نیرو ها به قربانگاه می روند، با تمام توان تلاش می کردند تا سرفه نکنند. چون وضعیت اضطراری شد، ماجرا را با سردارقربانی در میان گذاشتیم ایشان پیغام داد: اگر شده خود را خفه کنید اما سرفه نکنید، چون یک لشکر را نابود خواهید کرد. ما که از انتقال این پیام به خود می لرزیدیم ناگزیر آن را ابلاغ کردیم. در پی این ابلاغ چنان صحنه های تکان دهنده ای را می دیدیم که به راستی بازگو کردن آنها نیز برایم سخت و دشوار است. ?
? عزیزانی که دچار سرفه شده بودند، بار ها و بار ها خود را زیر آب فرو می بردند اما باز موفق به اجرای فرمان نمی شدند. در شرایط سخت و غیر قابل توصیفی قرار داشتیم. این بار دستور رسید: از فرد کنار دست خود کمک بگیرید تا زیر آب بمانید و بی صدا شهید شوید تا جان دیگران به خطر نیفتد. ?
? می دانستیم که صدور چنین دستوری برای فرمانده چقدر دشوار است. اما این را هم می دانستیم که موضوع هستی و نیستی یک لشکر و پیروزی یک عملیات در میان است. ?
? اما با این همه نفس در سینه های ما حبس شده بود و مدام از خود می پرسیدیم که کدامیک از ما قادر به انجام چنین کاری است. این در حالی بود که خوددوستان عزیزی که دچار سرفه ی شدید شده بودند با خواهش و تمنا از ما می خواستند تا با آنها کمک کنیم که زیر آب بمانند و خفه شوند! ?
? می دانم که بازگو کردن این حقایق چقدر تلخ و غم انگیز است اما این را نیز می دانم که برای ثبت در تاریخ و نشان دادن عظمت یک نسل و روح بلند رزمندگانی که برای دفاع از جان و مال و آبرو و آرمان یک ملت از هیچ مجاهدتی دریغ نمی ورزیدند ناگزیر به بیان این وقایع هستیم. ?
? به هر تقدیر همه در تکاپو بودیم تا راهی برای گریز از این مهلکه پیدا کنیم که در یک چشم بر هم زدن تمام اروند رود و همه ی ساحل ما و دشمن پر از صدای قورباغه هایی شد که نمی گذاشتند صدای سرفه ی نیرو ها ی ما به گوش کسی برسد.
? شگفت انگیز بود و باور نکردنی زیرا در جایی و حالی که شاید در طول یک سال هم نتوان صدای یک قورباغه راشنید، آن شب و آن جا مالامال از صدای قورباغه هایی شد که تردید ندارم به یاری ابراهیم ها و اسماعیل هایی شتافته بودند که برای یاری الله در برابر آن فرمان سر تعظیم فرو آورده و حاضر شده بودندتا قدم به قربانگاه خود بگذارند همان لحظه بود که اعجاز توسل به بی بی فاطمه زهرا(س) و تبرک جستن از پرچم بارگاه امام رضا(ع) را در یافتیم و بار دیگر خدای را سپاس گفتیم که ما را در صف عاشقان خاندان عصمت و طهارت قرار داد. ?
? راوی: شهید سرهنگ رمضان قاسمی ?
? رفاقت با شهدا تا قیامت ?
? یاد شهدا غواص با ذکر صلوات.
┈┈┈┈••✾ ? ? ? ✾••┈┈┈┈
فرم در حال بارگذاری ...
? کتاب #آرام_جان را با امضا و دست خط مادر شهید به یادگار داشته باشید؛
.
.
? درباره کتاب:
[داستان زندگی شهید حریم امنیت محمد حسین حدادیان به روایت مادر]
محمد حسین متولد 1374 و دانشجوی علوم سیاسی، بسیجی مخلص و پیرو خط ولایت و رهبری به طوری که به نقل از پدر بزرگوارش جز خط رهبری را قبول نداشت و در مسجد به مردم خدمت می کرد.
در آشوب های محدوده خیابان پاسداران که در سال 1396توسط دراویش و با انگیزه ایجاد ناامنی صورت پذیرفت. محمد حسین با عنوان بسیجی ویژه داوطلبانه برای مقابله با اشرار رفت که او را ابتدا به وسیله اسلحه شکاری مجروح و سپس توسط یک اتومبیل زیر گرفته شد و به شهادت رساندند.
?️نام کتاب: #آرام_جان
?️نویسنده: #محمدعلی_جعفری
#معرفی_کتاب
????????
????????
فرم در حال بارگذاری ...