دلم اروم میشه وقتی انگشتر تبرکی رهبر رو میپوشم و هربار دلم قرصتر میشه و انگار همه کارهام ردیف میشه!!
خلاصه که نگهش داشتم که گاهی مثل الان با شوق بپوشمش.واین یک حس خوبه.
دقیقا نزدیک عید بود و روز سه شنبه که از خوشحالی بال در اوردم که نامه ام جواب داده شده.
چشمم به انگشتربود که همه بپوشن که متبرک بشن چون زده بود متبرک از رهبر.و کسی نبرش!!
خلاصه صحنه های جالبی بودکه چون از رهبربود،به چشمشون میزدن انگشتر رو.ان شاالله نصببتون این جور حال خوبی
#به_قلم_خودم
فرم در حال بارگذاری ...
#شعــر ☕️?
باید اصلا شهید می شد او
تا بہ مردانگے مثل باشد!
و همیشه براے قاسمها
مرگ شیرینتر از عسل باشد…
شعر از: محمد_کابلی
#حاج_قاسم
فرم در حال بارگذاری ...
یا زهرادلم هلاک مادریته
فرم در حال بارگذاری ...
حدیثی از امام هادی
فرم در حال بارگذاری ...
از بس که سبک بخشش و لطفش جوادی است
گاهی
توکل
متوکل
به
هادی است…`??
شهادت امام هادی تسلیت?
فرم در حال بارگذاری ...
? یک بار در مهمانی یک بشقاب بادمجان جلوی ایشان میگذارند. کمی میخورد و میگوید: «من چیز دیگری نمیخورم، همین برای من کافی است!» و بشقاب را تا ته میخورد! موقعی که بیرون میآیند، یکی از همراهان میگوید،« آقا! این چه کاری بود که کردید؟ شاید کس دیگری هم میل داشت بادمجان بخورد».
شهید نواب نمیخواست علت را بگوید.
وقتی طرف اصرار کرد گفت: «کمی بادمجان که خوردم، دیدم تلخ است. گفتم اگر کس دیگری بخورد و به روی صاحبخانه بیاورد، او شرمنده خواهد شد. برای همین خودم تا ته خوردم که کس دیگری نخورد و آن بنده خدا که آن قدر زحمت کشیده بود، خجالتزده نشود»
? راوی: عباس غلهزاری از یاران شهید
#امام_زمان #نواب_صفوی
فرم در حال بارگذاری ...
چشماتو ببند و تصور کن که پیر شدی و تنها یک آرزو برات مونده:
“که برگردی و برای هدفات تلاش کنی وقدر زندگیتو بدونی”
حالا چشمات و باز کن:
آرزوت برآورده شد :)
از همین حالا زندگی کن
فرم در حال بارگذاری ...
اسلام درسخوان زیاد دارد، سگ ندارد که پای دشمنان را بگیرد!!
♦️قرار شد با شهید نواب برای ناهار و دیدن علامه امینی به منزل ایشان برویم.
♦️در آن دیدار علامه به نواب گفتند : من حیفم میاید شما در ایران بمانید ، شما را می کشند ، بیایید بروید نجف درس بخوانید با استعدادی که شما دارید مرجع تقلید خواهید شد
♦️ شهید نواب به علامه گفت:اسلام درسخوان زیاد دارد، سگ ندارد که پای دشمنان را بگیرد.
♦️علامه امینی چشمهایش پر از اشک شد، سرش را انداخت پایین و از اتاق بیرون رفت و دیگر صحبتی نشد.
خاطرات محمدمهدی عبدخدایی
مردی که بریتانیای کبیر از او میترسید‼️
♦️بنز سیاهرنگی وارد پادگان شد! همه کنار رفتند تا ماشین، خود را به جنازه برساند. یک نفر از آن پیاده شد و در کنار جسد ایستاد. از جسد نمونهگیری کرد و رفت…
سفیر بریتانیا ی کبیر بود. میخواست به دولت مطبوعش اطمینان دهد که #نواب دیگر زنده نیست!
? کتاب حاشیههای مهمتر از متن نوشتهی محمدعلی الفتپور ص42
? 27 دی سالروز شهادت نواب صفوی و 3 شهید دیگر فدائیان اسلام
فرم در حال بارگذاری ...